‌ 🌹

#قسمت_۳۴بخش اول

#هوالعشــــــق❤

🌹

✍فاطمه و زینب دست مرا میگیرند و بہ اشپزخانه میبرند.روسری وچادر را سرم میکنند.و هردو باهم صورتم رل میبوسند.از شوق گریہ ام میگیرد.هرسہ باهم به هال می رویم.روے مبل نشستہ ای باڪت و شلوار نظامے! خنده ام میگیرد. #عجب_دامادی!
🍃💐🍃
✍سربه زیر ڪنار مینشینم.اینبار با دفعہ قبل فرق دارد. تو میخندے و نزدیکم نشسته ای ومن میدانم ڪه دوستم دارے! نه نہ بگذار بهتر بگویم
تو ازاول دوستم داشتے!
خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنے
_ چه ماه شدی ریحانم
باخجالت ریز میخندم
_ ممنون اقا شمام خیلے
خنده ات میگیرد
_ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا
هردو میخندیم
حاج اقا مینشیند.دفترش را باز میکند
+ بسم الله الرحمن الرحیم
🍃🌷🍃
✍هیچ چیز را نمیشنوم.تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنارهم.
دیدی اخر برای هم شدیم؟
خدایا ازتو ممنونم!
من برای داشتن حلالم جنگیدم..
و الان ....
با ڪنار چادرم اشکم راپاڪ میکنم. هرچہ بہ اخر خطبہ میرسیم.نزدیڪ شدن صداے نفسهایمان بهم را بیشتر احساس میڪنم. مگر میشد جشن ازین ساده تر! حقا کہ توهم طلبہ ای و هم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگے ات رادوست داشتم.
به خودم می آیم کہ
_ ایاوکیلم؟...
🍃🌸🍃
✍به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم وبا اشاره لب میگویم
_ مرسی بابا...مرسے ماما
و بعد بلند جواب میدهم
_ بااجازه پدر م مادرم ،بزرگترای مجلس و...و اقا امام زمان عج بله!
دستم رادردستت فشار میدهے
فاطمه تندتند شروع میکند بہ دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد و همہ میخندیم.
شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتے روی عسلی تان...
نگاهم میکنے
_ حالا شدے ریحانه ی علی!

#ادامه_دارد...

🌹