درست است
که بعضی وقت‌ها هنوز
دستم به دامن ماه و
سرشاخه‌های روشن ستاره می‌رسد،
یا گاهی خیال می‌کنم
اهل همین هوای بوسه و لبخند آینه‌ام،
اما یادم نمی‌رود
چطور از شکستن آن همه بغض بی‌سوال
به نم‌نم همین گریه‌های گلوگیر رسیده‌ام.
...
من خوب می‌دانم
که چه وقت
می‌توان از سرشاخه‌های روشنِ ستاره بالا رفت
به باغ‌های همآغوش آینه رسید
و از طعم عجیب میوه‌ی توبا... ترانه چید،
شاید به همین دلیل است که ماه
بی‌جهت به خواب هر کسی از این کوچه نمی‌آید.

می‌گویند ستاره‌ای که گاه
بالای بام خانه‌ی ما می‌آید
روح غمگین همان قاصدکی‌ست
که شبی از ترس باد
پشت به جنوب و رو به جایی دور
گذاشت و رفت و دیگر
به خواب هیچ بوته‌ای باز نیامد