معلم سرش را از روی دفتر نمره بلند کرد و گفت:علوی، بیا پای تخته. با ترس و لرز بلند شد و به
سمت ابتدای کلاس راه افتاد.
- شعر بنی آدم سعدی رو بخون
با صدایی لرزان و بغض آلود شروع کرد: بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند،
چو عضوی به درد آورد روزگار... دگر عضوها... دگر عضوها را نماند قرار...
چند لحظه ای سکوت بر کلاس حاکم شد. - خب.بقیش؟
- آقا اجازه، بقیه ش یادمون نمیاد.
- یعنی چی که یادم نمیاد؟ مگه درس ات رو نخوندی؟
-
آخه آقا مادرمون مریضه الآن بیمارستان بستریه..من بابام مرده مجبورم هم کار کنم هم درس
بخونم...دیشبم تا آخر وقت داشتم از خواهر کوچیکم مراقبت میکردم
، معلمبا عصبانیت فریاد زد: به من چه ربطی داره که مادر تو مریضه...بابات مرده... من درسی که
دادم، ازت می خوام، ، اینا هیچ ربطی به من نداره. برو از کلاس بیرون.
پسرک ناگهان در میان هق هق گریه گفت:
تو کز محنت دیگران بی غمی، نشاید که نامت نهند آدمی...!