نامه عاشقانه زن جوانی که حدود صد سال پیش شوهرش جهت تحصیل به خارج رفته
بسم المعطّرٌ الحبیب
تصدقت گردم
دردت به جانم
من که مُردم وُ زنده شدم تا کاغذتان برسد، این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده، زن جماعت را کارِ خانه وُ طبخ وُ رُفت و روب وُ وردار و بگذار نکُشد، همین بیهمدمی و فراق میکُشد.
مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودیددر دلمان انار پاره شد
پریدُخت تو را بمیرد که
مَردش اسیر امنیه چیها بوده و او بیخبر، در اتاق شانهٔ نقره به زلف میکشیده..! حیّ لایموت به سر شاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده
اوضاع مملکت خوب نیست
کوچه به کوچه مشروطه چی چنان نارنج هایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند وُ جواب آزادی خواهی، داغ و درفش است وُ تبعید و چوب و فلک..!دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشتهایدُ
شب به شب بر گیس میمالیم...!سَیّد محمود جان
مادیان یاغی و طغیانگری شدهام که نه شلاق و توپ و تشر آقاجانمان راممان میکند و نه قند و نوازش بیگم باجی
عرق همه را درآوردهام و رکاب نمیدهم، بماند که عر خودم هم درآمده
میدانید سَیّدجان،
زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک جا قُرص
باشد، صاحب داشته باشد
دلِ بیصاحاب، زود نخکش میشود
چروک میشود،بوی نا میگیرد،بید میزند.
دلْ ابریشم است.
نه دست و دلم به دارچیننویسی روی حلوا و شُلهزرد میرود،
نه شوق وَسمه وُ سرخاب وُ سفیدآب داریم.
دیروزِ روز بیگم باجی،
ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز.
حق هم دارد، وقتی که آنکه باید باشد و نیست، چه فرق دارد،
پاچهٔ بُز بالای چشممان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر.
به قول آقاجانمان
دیده را فایده آن است که دلبر بیند.
شما که نیستید وُ خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند، در زیر زمین مطبخ و زهر ماری نشود کار خداست.
چلّهها بر او گذشته،
بر دل ما نیز
عمرم روی عمرتان آقا سَیّد،
به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم
ولی به واللّه بس است
به گمانم آنقدری که در فاکولتهٔ طب پاریس طبابت آموختهاید که بهعلاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید،
به یزد مراجعت فرمایید
وُ به داد دل ما برسید،
تیمارش کنید وُ بعد دوباره برگردید
دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر
افتاد وُ شیشهٔ عطری که رو به
اتمام است
زن را که میگویند ناقصالعقل است
درست هم هست
عقل داشتیم
که پیرهنتان را روی بالش
نمیکشیدیم وُ گره از زلف وا
کنیم وُ بر آن بخُسبیم
شما که مَردید
شما که عقلتان اَتّم وُاَکمل است
شما که فرنگ دیدهاید وُ درس طبابت خواندهاید
مرسوله مرقوم داریدو بفرمایید این دلباخته چه کند...؟ تصدّقت پری دُخت