حریق خزان بود...همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرددرختان همه دود پیچان به تاراج بادو برگی که می سوخت، میریخت، می مردو جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خوردمن از جنگل شعله ها می گذشتمغبار غروب به روی درختان فرو می نشستو باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشتو سر در پی برگ ها می گذاشت...فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زدو برگی که دشنام می دادو برگی که پیغام گنگی به لب داشتلبریز می کرد،و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت...نگاهی که نفرین به پاییز می کرد...حریق خزان بود،من از جنگل شعله ها می گذشتم،همه هستی ام جنگلی شعله ور بودکه توفان بی رحم اندوهبه هر سو که می خواست می تاخت،می کوفت، می زد، به تاراج می بردو جانی که چون برگمی سوخت، می ریخت، می مردو جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد...شب از جنگل شعله ها می گذشتحریق خزان بود و تاراج بادمن آهسته در دود شب رو نهفتمو در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتممسوز این چنین گرم در خود، مسوزمپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچکه گر دست بیداد تقدیر کورتو را می دواند به دنبال بادمرا می دواند به دنبال هیچ...