پدرم
آرزوهایم را قورت می داد
تا چشمانم مه گرفت
چون
دستش مانند
پای برادرم همیشه لُخت بود…
چقدر صورتم
بوی زحمت می گیرد
وقتی نوازشم می کند!
لب آبي گيوه ها را کندم و نشستم

پاها در آب : من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است !
نکند اندوهي ، سر رسد از پس کوه ... سايه ها مي دانند، که چه تابستاني است
سايه هايي بي لک، گوشه اي روشن و پاک
کودکان احساس ! جاي بازي اين جاست زندگي خالي نيست :

مهرباني هست ،
سيب هست ،ايمان هست

آري تا شقايق هست ، زندگي بايد کرد...