كنار دريا، با آب همزبان بودم .ميان توده رنگين گوش ماهي ها،ز اشتياق تماشا چو كودكان بودم !به موج هاي رها شادباش مي گفتم !به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، كف ها،به ماهيان و به مرغابيان، چنان مجذوب،كه راست گفتي، بيرون ازين جهان بودم . نهيب زد دريا،كه : - « مرد !اين همه در پيچ تاب آب مگرد !چنين درين خس و خاشاك هرزه پوي، مپوي !مرا در آينه آسمان تماشا كن !دري به روي خود از سوي آسمان واكن !دهان باز زمين در پي تو مي گردد !از آنچه بر تو نوشته ست، ديده دريا كن !زمين به خون تو تشنه ست ، آسماني باش !بگرد و خود را در آن كرانه پيدا كن ! »