آمدی گریه کنی شعر بخوانی بروی نامه ای خیس به دستم برسانی بروی

در سلام تو خداحافظی ات پیدا بود قصدت این بود از اول که نمانی بروی

خواستی جاذبه ات را به رخ من بکشی شاخه ی سیب دلم را بتکانی بروی

جای این قهوه ی فنجان که به آن لب نزدی تلخ بود این که به جان لب برسانی بروی

بس نبود اینهمه دیوانه ی ماهت بودم؟ دلت آمد که مرا سر بدوانی بروی؟

جرم من هیچ ندانستن از عشق تو بود خواستی عین قضات همه/دانی بروی

چشم آتش! مژه رگبار! دو ابرو ماشه! باید این گونه نگاهی بچکانی بروی

باشد این جان من این تو، بکُشم راحت باش ولی ای کاش که این شعر بخوانی بروی

شهراد میدری