شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفتدوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانه ام دوباره شکستدوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشستصدای خنده فغان گشت و در
ترانه گرفت
زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیرنگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت
امید عافیتم بود روزگار نخواستقرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت
زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به منبه تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت
چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلابه خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت
چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوختازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت
دل گرفته ی من همچو ابر بارانیگشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت