ویرایش توسط Anil199 : 07-12-2015 در ساعت 01:24 PM
دارد به جانم لرز می افتد ، رفیق ؛ انگار پاییزم
دارم شبیه برگ های زرد و خشک از شاخه می ریزم
در خود فرو می میرم و چشمی مرا اینسان نمی بیند
آهسته دارم می روم از دست ، من با خود گلاویزم
دارد به گرد خویش می چرخاندم هر لحظه ، هر ساعت
من عقربه ؟! نه ... مثل عقرب زهرها در خویش می ریزم
دارد به گرد خویش می چرخا ... نه ... من در خویش می پیچم
من مار ؟! نه ... من مار زخمی ؟! نه ... ولی از زخم لبریزم
سرشار از زخمم بیا ، زردم بیا ، دستت نمک دارد
تا شور انگیزانیم ، با شوق از این خاک برخیزم
برفی ، زمستانی ، تگرگی ، نرم نرمک می رسی از راه
دارد به جانم لرز می افتد ، رفیق ؛ انگار پاییزم
ویرایش توسط Anil199 : 07-12-2015 در ساعت 01:26 PM
تنهایی یعنی
نگاهی به عقب
مرور گذشته
ورق زدن خاطرات
و اشک
تنهایی یعنی
مرور خاطراتی که شیرینش قلبت را بسوزاند
تلخش قلب و چشمانت را
تنهایی یعنی
چشمان بارانیت را هیچ دستی پاک نکند
باران
.
((من))!!!
عاشق نیستم
فقط،گاهی که حرف تو میشه
دلم مثل اینه که تب کنه گرم
و سرد میشه
آب میشه
تنگ میشه
اینکه {عاشقی}نیست!!!
بدون تو
سوگی دارد فضای اتاقم
و از با تو بودن خیال میبافم
اشک تمدید میشود در نگاهم بدون تو
♥•◕ آموختـِـــــــه ام که خـــ ــ ـــدا عشـــــــــــق استــــــــ♥•◕
♥•◕ وعشـــــــــــــق تنهــــــــاخـــ ـــ ــבاستــــــــ♥•◕
♥•◕✖ آموختـِـــــــه ام که وقتــــــــی ناامیــــــ ــבمی شومــــــــ♥•◕
♥•◕ خــ ـــ ــבا باتمـــــ ــام ِ عظمتــــش♥•◕
♥•◕ عاشقانـــ♥ـــه انتــظار می کشـב בوبـــاره به رحــ ــمتِ او امیـבوار شومــ♥•◕
♥•◕ آموختِـــــــه ام اگر تاکنـــــــون به آنچه خواستــــ ـــم نرسیدمـــــــ♥•◕
♥•◕ خـــ ــ ــבا برایم بهتــَــرش را בرنظــــ ـــرگرفتـِــــــه♥•◕
♥•◕ آموختِـــــــه ام که زندگـــــ ــی בشواراستـــــــ♥•◕
♥•◕ ولـــــــی مَـــــــن ازاو سخـــــ ــت تــَــرمـــــــ...♥•◕
sama (07-12-2015)
sama (07-12-2015)
نفرین نکن که...
وقتی که حالت از غم دنیا گرفته است
حال من و تمام غزلها گرفته است
دلشوره های خود بخود چند روز پیش
حالا چقدر یکشبه معنا گرفته است
بعد از تو جای آنهمه تاب و تب مرا
مشتی چرا و باید و اما گرفته است
این سرنوشت غمزده تاوان عشق را
روزی هزار مرتبه از ما گرفته است
حتی خدا نخواست ببیند در این جهان
کار دو عاشق اینهمه بالا گرفته است
یک لحظه چشم بستم و دیدم کسی برام
تصمیم گریه آور کبری گرفته است
حالا منم و میز و دو فنجان قهوه و...
مردی که روی صندلی ات جا گرفته است
حرفی نمی زنم نکند برملا شود
بغضی که توی حنجره ام پا گرفته است
دارد به عمق فاجعه پی میبرد دلم
نفرین نکن که آه تو من را گرفته است!