هــمــیــشــه ســکــوت خــوب نـــیــســت
گــاهــی خــرد مــیـــشــوی زیــر بــار حــرفــهــای نــگــفــتــه
غــافـــل از ایــنــکــه بـــه تــو تــهــمــت
بـــی جــنــبــگــی مــیــزنــنــد
هــمــیــشــه ســکــوت خــوب نـــیــســت
گــاهــی خــرد مــیـــشــوی زیــر بــار حــرفــهــای نــگــفــتــه
غــافـــل از ایــنــکــه بـــه تــو تــهــمــت
بـــی جــنــبــگــی مــیــزنــنــد
من سکوت خویش را گم کردهام!
لاجرم در این هیاهو گم شدممن، که خود افسانه میپرداختم،
عاقبت، افسانهی مردم شدم!ای سکوت، ای مادر فریادها،
ساز جانم از تو پرآوازه بود،تا در آغوش تو راهی داشتم،
چون شراب کهنه، شعرم تازه بود.در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادهامن ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت، ای مادر فریادها!گم شدم در این هیاهو، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟گر سکوت خویش را میداشتم
زندگی پر بود از فریاد من!
سکوت سر شار از ناگفته هاست!دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه مي خواندروياهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي گيردوهر دانه برفيبه اشكي نريخته مي ماند .سكوت سرشار از سخنان ناگفته است .از حركات ناكرده، اعتراف به عشق هاي نهانوشگفتي هاي بر زبان نيامدهدر اين سكوت حقيقت ما نهفته استحقيقت تو و من .براي تو و خويش چشماني آرزو مي كنم،كه چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببيند.گوشي كه،صداها و نشانه ها را در بي هوشي مان بشنود.براي تو و خويش روحي كه اين همه را در خود بگيرد وبپذيرد .و زباني كه در صداقت خود ما را از فراموشي خود بيرون كشد .و بگذارد از آن چيز ها كه در بندمان كشيده سخن بگوييم .گاه آنكه ما را به حقيقت مي رساند خود از آن عاري است .زيرا تنها حقيقت است كه رهايي مي بخشد .از بخت ياري ماست شايد ،كه آنچه مي خواهيم ، يا به دست نميآيديا از دست مي گريزد .مي خواهم آب شوم در گستره افقآنجا كه دريا به آخر مي رسد و آسمان آغاز مي شود.........مي خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته يكي شوم .حس مي كنم و مي دانم دست مي سايم و مي ترسم باور ميكنم و اميدوارمكه هيچ چيز با آن به عناد بر نخيزد.مي خواهم آب شوم در گستره افقآنجا كه دريا به آخر ميرسد و آسمان آغاز مي شود .چند بار اميد بستي و دام بر نهادي تا دستي ياري دهنده كلامي مهر آميزنوازشي يا گوشي شنوا به چنگ آري ؟چند بار دامت را تهي يافتي؟از پاي منشين آماده شو كه ديگر بار و ديگر بار دام باز گستريم .پس از سفر هاي بسيار و عبور از فراز و فرود امواج اين درياي طوفان خيز،بر آنم كه در كنار تو لنگر افكنم بادبان برچينم پارو وا نهم سكان رها كنمبه خلوت لنگر گاهت در آيم و در كنارت پهلو بگيرمو آغوشت را باز يابم،استواري امن زمين را زير پاي خويش .پنجه در افكنده ايم با دست هايمان به جاي رها شدنسنگين سنگين بر دوش مي كشيم بار ديگران را به جايهمراهي كردنشانعشق ما نياز مند رهايي است نه تصاحبدر راه خويش ايثار بايد نه انجاموظيفهسپيده دمان از پس شبي درازآواز خروسي مي شنوم از دور دستو با سومين بانگش در مي يابم كه رسوا شده ام !زخم زننده، مقاومت ناپذير ،شگفت انگيز و پر راز و رمز استآفرينش ،و همه آن چيز ها كه شدن را امكان مي دهد .هر مرگ اشارتي است به حياتي ديگر .............اين همه پيچ اين همه گذر اين همه چراغ اين همهعلامت،و همچنان استواري به و فادار ماندن به راهم ، خودم ،هدف و به تووفايي كه تو و مرا به سوي هدف راهنمايي مي كند .جوياي راه خويش باش از اينسان كه منم در تكاپويانسان شدندر ميان راه ديدار مي كنم حقيقت را، آزادي را ،خود را،در ميان راه مي بارد و به بار مي نشيند دوستي كه توانمان دهدتا براي ديگران مامني باشيم و ياورياين است راه ماتو و مندر وجودهر كس رازي بزرگ نهان استداستاني راهي بيراهه ايطرح افكندن اين راز راز من و راز توپاداش بزرگ تلاشي پر حاصل است .بسيار وقت ها با هم از غم و شادي هم سخن ساز مي كنيم .اما در همه چيز رازي نيستگاه به سخن گفتن از زخم ها نيازي نيستسكوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت .به تو نگاه مي كنم و مي دانم كه تو تنها نيازمند يك نگاهيتا به تو دل دهد آسوده خاطرت كند بگشايدت تا به در آييمن پا پس مي كشم و در نيم گشوده به روي تو بسته مي شود.پيش از اينكه به تنهايي خود پناه برم از ديگران شكوه آغاز مي كنمفرياد مي كشم كه تركم گفته اندچرا از خود نمي پرسم كه كسي را دارم كهاحساسم را انديشه و رويايم را زندگي ام را با اوقسمت كنمآغاز جداسري شايد از ديگران نبود .حلقه هاي مداوم پياپي تا دور دستتصويردرست صادقانهباخود وفادار مي مانم آيا؟يا راهي سهل تر اختيار مي كنم .بي اعتمادي دري است خود ستايي و بيم چفت و بست غروراست .وتهي دستي ديوار است و لولا استزنداني را كه در آن محبوس راه خويشيمدلتنگيمان را براي آزادي و دلخواه ديگران بودناز رخنه هايش تنفس مي كنيمتو و من توان آن را يافتيم كه بر گشاييم كه خود را بگشاييم .بر آنچه دلخواه من است حمله نميبرمخود را به تمامي بر آن ميافكنم.اگر بر آنم تا ديگر بار و ديگر بار بر پاي بتوانمخواست راهي به جز اينم نيست .اگر مي خواهي نگهم داري دوست من از دستم مي دهياگر مي خواهي همراهيم كني دوست من تا انسان آزادي باشمميان ما همبستگي آنگونه ميبارد كه زندگي ماهر دو تن را غرق در شكوفه مي كندپرواز اعتماد را با يكديگر تجربه كنيموگر نه ميشكنيم بال هاي دوستي مان رابا در افكندن خود به دره شايد سر انجام به شناسايي خود توفيق يابم
دنیا پر از تباهی است
نه به خاطر وجود آدم های بد
بلکه به خاطر سکوت آدم های خوب .....!!
سرفه می کنم ، بیرون نمی پرد .. سکوت بدی در گلویم نشستهاین روزها دلم که می گیردنگرانت می شومو می دانم اینهمه ابر رابرای قشنگی گوشه ی آسمان نگذاشته اند…...
من سکوت خویش را گم کرده ام !لاجرم در این هیاهو گم شدممن که خود افسانه می پرداختمعاقبت افسانه مردم شدم !ای سکوت ای مادر فریادهاساز جانم ازتو پر آوازه بودتا در آغوش تو راهی داشتمچون شراب کهنه شعرم تازه بود.در پناهت برگ وبار من شکفتتومرابردی به شهریادهامن ندیدم خوش تر از جادوی توای سکوت ای مادر فریادها!گم شدم در این هیاهو گم شدمتوکجائی تا بگیری داد من؟گرسکوت خویش را می داشتمزندگی پر بود از فریاد من !
دوست دارم نشکند هرگز سکوت
تا جهان پر گردد از فریاد تو
گم نگردی در هیاهوی جهان
زنده تا باشد همیشه یاد تو
نام تو هرگز نشد یک داستان
گرچه مرگت خود یکی افسانه بود
در سکوتت شعرها فریاد کرد
مادر فریاد هم دردانه بود
نظم تو در چشمه ها جوشید و رفت
تا کند سیراب هر دشت و دمن
بر سکوتت جاری است این رود ها
واژگانی بر لسان مرد و زن
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید
بر پنجره ها
محتاجم
منهموارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می اید با من فریاد کند ؟
خانه ام آتش گرفتست
آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هرسو ميدوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وزميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از درون خسته و سوزان
ميكنم فرياد ، اي فرياد
خانه ام آتش گرفتست
آتشي بي رحم
همچنانمي سوزدايناتش
نقش هايي را كه من
بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من ، واي بر من
سوزد و سوزد غنچه هايي را
كه پروردم
به دشواري در دهان گود
گلدان ها
روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موزيانه خنده هاي
فتحشان بر لب
بر من آتش بجان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من بهر سو مي دوم گريان
از اين بيداد مي كنم فرياد
اي فرياد
خفته اند اين مهربان
همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا
مشت خاكستر
واي آيا هيچ سر بر مي كنند
از خواب
مهربانهمسايگانماز پي امداد
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
مي كنم فرياد ، اي فرياد