عشق یعنی سوختن با ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر ...
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سوختن با ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر ...
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
نمیدونی.....
مثل موجی لب ساحل جون بریدن
نمیدونی.....
مثل مرغکی در قفس یا به زنجیر کشیدن
نمیدونی....
تموم لحظه ها رو تخت تنهایی پوشوندن
نمیدونی....
تک و تنها زیر بارون از غروب یه عشق خوندن
نمیدونی ....
زیر خروارها سکوت از هم شکستن
نمیدونی...
که چه سخته.......
__________________
یکی را دوست می دارم ولی افسوس .........
او هرگز نمی داند نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست می دارم......
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند به برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم ولی افسوس او گل را به زلف کودکی اویخت ...
تا او را بخنداند به مهتاب گفتم ای مهتاب سر راهت به کوی او سلام من رسان و گوی: تو را من دوست می دارم ....
ولی افسوس چون مهتاب به روی مه ترش لغزید یکی ابر سیه امد که روی ماه تابان را بپوشاند صبا را دیدم و گفتم : صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم.......
ولی افسوس و صد افسوس ز ابر تیره برقی جست که قاصد را میان ره بسوزاند کنون وامانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا ...
یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند ........
عشق يعني خاطرات بي غبار ،
دفتري از شعر و از عطر بهار ،
عشق يعني يك تمنا ،
يك نياز زمزمه از عاشقي با سوز و ساز ،
عشق يعني چشم خيس مست او زير باران دست تو در دست او
از دریا پرسیدم عشق چیست ؟ گفت بی نیازتر از من
از آتش پرسیدم عشق چیست ؟ گفت سوزاننده تر از من
از آب پرسیدم عشق چیست ؟ گفت روانتر از من
از خاک پرسیدم عشق چیست ؟ گفت افتاده تر از من
از گل پرسیدم عشق چیست ؟ گفت زیباتر از من
__________________
پرسی نشان عشق چیست؛ عشق چیزی جز ظهور مهر نیست!
عشق یعنی مهر بی چون و چرا؛ عشق یعنی کوشش بی ادعا!
عشق یعنی مهر بی اما، اگر؛ عشق یعنی رفتن با پای سر!
عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست؛ عشق یعنی جان من قربان اوست!
عشق یعنی خواندن از چشمان او؛ حرف های دل بدون گفتگو!
عشق، یار مهربان زندگی؛ بادبان و نردبان زندگی!
عشق یعنی روح را آراستن؛ بی شمار افتادن و برخاستن!
عشق یعنی زشتی زیبا شده؛ عشق یعنی گنگی گویا شده!
عشق یعنی مهربانی در عمل؛ خلق کیفیت به زنبور عسل!
عشق یعنی گل به جای خار باش؛ پل به جای این همه دیوار باش!
عشق یعنی یک نگاه آشنا؛ دیدن افتادگان زیر پا!
زیر لب با خود ترنم داشتن؛ بر لب غمگین تبسم کاشتن!
عشق، آزادی، رهایی، ایمنی؛ عشق زیبایی، زلالی، روشنی!
عشق یعنی تنگ بی ماهی شده؛ عشقیعنی ماهی راهی شده!
عشق یعنی آهویی آرام و رام؛ عشق صیادی بدون تیر و دام!
عشق یعنی برگ روی ساقه ها؛ عشق یعنی گل به روی شاخه ها!
عشق یعنی از بدیها اجتناب؛ بردن پروانه از لای کتاب!
در میان این همه غوغا و شر؛ عشق یعنی کاهش رنج بشر!
ای توانا، ناتوان عشق باش؛ پهلوانا، پهلوان عشق باش!
ای دلاور، دل به دست آورده باش؛ در دل آزرده منزل کرده باش!
عشق یعنی خدمت بی منتی؛ عشق یعنی طاعت بی جنتی!
گاه بر بی احترامی، احترام؛ بخشش و مردی به جای انتقام!
عشق را دیدی خودت را خاک کن؛ سینه ات را در حضورش چاک کن!
عشق آمد خویش را گم کن عزیز؛ قوت ات را قوت مردم کن عزیز!
عشق یعنی مشکلی آسان کنی؛ دردی از درمانده ای درمان کنی!
عشق یعنی خویشتن را گم کنی؛ عشق یعنی خویش را گندم کنی!
عشق یعنی نان ده و از دین مپرس؛ در مقام بخشش از آئین مپرس!
هر کسی او را خدایش جان دهد؛ آدمی باید که او را نان دهد!
در تنور عاشقی سردی مکن؛ در مقام عشق نامردی مکن!
لاف مردی میزنی مردانه باش؛ در مسیر عاشقی افسانه باش!
دین نداری مردمی آزاده باش؛ هرچه بالا میروی افتاده باش!
در پناه دین، دکانداری مکن؛ چون به خلوت میروی کاری مکن!
عشق یعنی ظاهر باطن نما؛ باطنی آکنده از نور خدا!
عشق یعنی عارف بی خرقه ای؛ عشق یعنی بندهء بی فرقه ای!
عشق یعنی آنچنان در نیستی؛ تا که معشوقت نداند کیستی!
عشق یعنی ذهن زیبا آفرین؛ آسمانی کردن روی زمین!
عشق گوید مست شو گر عاقلی؛ از شراب غیر انگوری ولی!
هر که با عشق آشنا شد مست شد؛ وارد یک راه بی بن بست شد!
کاش در جانم شراب عشق باد؛ خانه جانم خراب عشق باد!
هر کجا عشق آید و ساکن شود؛ هر چه ناممکن بود ممکن شود!
در جهان هر کار خوب و ماندنیست؛ رد پای عشق در او دیدنیست!
شعرهای خوب دیوان جهان؛ سر عشق است و سرود عاشقان!
آری! عشق رمزی در دل است؛ شرح و وصف عشق کاری مشکل است!
عشق یعنی شور هستی در کلام؛ عشق یعنی شعر، مستی، والسلام!!!...
ماهي به آب گفت : تو نميتوني اشكاي منو ببيني , چون من توي آبم... آب جواب داد اما من ميتونم اشكاي تو رو احساس كنم چون تو توي قلب مني
کاش اينجا بودي
کاش در باغچه سبز دلم مي ماندي
کاش شعر غم من را
ز افق هاي غريب نگهم مي خواندي
کاش اينجا بودي
کاش گلهاي فراق تو گهي مي پژمرد
کاش گنجشک دلت
در غم من مي آزرد
و جدايي مي مرد
کاش اينجا بودي
کاش اينجا بودي
عشق يعنی تشنهای خود نيز اگر ،
واگذاری آب را بر تشنهتر! ...
عشق يعنی ساقی كوثر شدن
بی پر و بی پيكر و بی سر شدن! ...
عشق يعنی خدمت بی منتی
عشق يعنی طاعت ِ بی جنتی! ...
گاه بر بیاحترامی ، احترام
بخشش و مردی به جای انتقام! ...
عشق را ديدی خودت را خاک كن!
سينهات را در حضورش چاک كن! ...
عشق آمد ؛ خويش را گم كن عزيز!
قوّتات را ، قـُـوت ِ مردم كن عزيز! ...
عشق يعنی مشكلی آسان كنی
دردی از درماندهای درمان كنی! ...
عشق يعنی خويشتن را گم كنی
عشق يعنی خويش را گندم كنی! ...
عشق يعنی نان ده و از دين مپرس!
در مقام بخشش از آيين مپرس! ...
هر كسی او را خدايش جان دهد ،
آدمی بايد كه او را نان دهد! ... *
در تنور عاشقی سردی مكن
در مقام عشق ، نامردی مكن! ...
لاف مردی میزنی! مردانه باش!
در مسير عاشقی ، افسانه باش! ...
دين نداری ، مردمی آزاده باش!
هر چه بالا میروی ، افتاده باش! ...
در پناه دين ، دكانداری مكن!
چون به خلوت میروی ، كاری مكن! ...
عشق يعنی ظاهر باطن نما!
باطنی آكنده از نور خدا! ...
عشق يعنی عارف ِ بی خرقهای!
عشق يعنی بندهی بی فِرقهای! ...
عشق يعنی آنچنان در نيستی ،
تا كه معشوقت نداند كيستی! ...
عشق يعنی ذهن زيباآفرين
آسمانی كردن ِ روی زمين! ...
عشق گويد مست شو گر عاقلی
از شراب غير انگوری ولی! ...
هر كه با عشق آشنا شد ، مست شد!
وارد يک راه بی بنبست شد! ...
كاش در جامم شراب ِ عشق باد
خانهی جانم خراب ِ عشق باد! ...
هر كجا عشق آيد و ساكن شود ،
هر چه ناممكن بوَد ، ممكن شود! ...
در جهان هر كار خوب و ماندنیست ،
ردّپای عشق در او ديدنیست! ...
شعرهای خوب ِ ديوان جهان ،
سِرّ عشق است و سرود عاشقان! ...
« سالک »! آری ... ؛ عشق رمزی در دلست
شرح و وصف ِ عشق كاری مشكل است! ...
عشق يعنی شور هستی در كلام!
عشق يعنی شعر ، مستی ، والسلام! ...
__________________
یاد دارم هر زمان با دوریت یارای پیکارم نبود
چشمها می بستم
در خیالم با دو بال خویشتن
سوی تو پر میزدم
اوج پرواز خیالم بی افق بود
مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود
کاش میدانستی
چشم من از باز بودن خسته بود
کاش می دانستی
من به چشم بسته از آن آسمانها می گذشتم
تا بدانجا می رسیدم
کز خودم چیزی نبود
هر چه هم بود از تو بود
در من این حال غریب
لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت
روزها و هفته ها و ماه ها
راستی انگار
وقت و لحظه معنی خود را نداشت
در من امید نگاه عاشقانه اوج می یافت
آه اما در خیال خام خود بودم...
و نمی دانستم
دست تقدیر برایم چه نوشت!
قبل از آن که صید صیادم شوم او صید شد
و از آن روز دگر
غصه ی آن عشق نافرجام در من مانده است
و از آن لحظه فقط
اشکها یار و وفادار من اند
درک من از عشق این شد
که اگر
خاطرت با رفتنم آسوده است
من میروم