سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
این همه شعبده خویش که میکرد این جا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
رفتيُ خاطره هاي تو نشسته تو خيالم
بي تو من اسير دست آرزوهاي محالم
ياد من نبودي اما ، من به ياد تو شکستم
غير تو که دوري از من ، دل به هيچ کسي نبستم
ياد من باش تا بتونم ، هميشه برات بخونم
بي تو وُ عطر تن تو ، يه چراغ نيمه جونم
هم ترانه ! ياد من باش
بي بهانه ياد من باش
وقت بيداريِ مهتاب
عاشقانه ياد من باش
اگه باشي با نگاهت ، ميشه از حادثه رد شد
ميشه تو آتيش عشقت ، گُر گرفتنُ بلد شد
ميشه از چشم تو پرسيد ، راه کهکشون ِنورُ
ميشه با دشت تو فهميد ، معني پل عبورُ
اگه دوري ، اگه نيستي ، نفس فرياد من باش
تا ابد ، تا تهِ دنيا ، تا هميشه ياد من باش
هم ترانه ! ياد من باش
بي بهانه ياد من باش
وقت بيداريِ مهتاب
عاشقانه ياد من باش
گویی ای رهگذر از داغ دلم باخبری
که به هر نالهات از سینه برآید شرری
مگر این آتش من از سر دیوار گذشت
که در افتاد به دامان دل رهگذری
مگر آگاه شدی از غم تنهایی من ؟
که به غمخواریام اندر دل شب نوحهگری
مگر از گلشن عشق آمدیای بلبل مست؟
که چنین نالهی جانسوز ندارد بشری
گر تو از آه من اینگونه پریشان شدهای
ز چه در دلبرم این آه ندارد اثری ؟
بازگو شبرو بیدل ز چه آرامت نیست
به ره کیست که درنیمهی شب پی سپری؟
تو هم ای همنفس! از یار شکایت داری
به غم عشق بتی مهوش و طناز، دری
تو هم ای مرغ خوش آواز گرفتار چو من
زار و دلخسته و آشفته و بی بال و پری
شب تو نیز به فریاد و فغان می گذرد
تو هم اندر هوس نالهی مرغ سحری
مگر از راز نهفتن به فغان آمدهای ؟
که کنی فاش، غم خویش به هر بام و دری
کمی آهستهتر ای شبرو از این کوی گذر
که نوای تو بوَد مرهم داغ جگری
زسکوت شب و تاریکی و تنهایی خویش
خاطر آسوده کن و بیم مدار از خطری
نه همه آنچه به ره بینی دیوار و در است
پس ِ دیوار نگر مردم صاحب نظری
دلی اینجاست هم آهنگ تو و نغمهی تو
که به جز ناله و فریاد ندارد هنری
ز غم من تو بدین ناله حکایت ها کن
اگر از منزل جانانهی من می گذری
گوی: کای خفته! به یاد آر که تا این دل شب
خواب را یاد تو ره بسته به چشمان تری
گوی: کای خفته! غمم کشت خدا را دریاب
که به جز عشق توام نیست گناه دگری
پروین بامداد
ای همیشه خوب
ای همیشه آشنا
هر طرف که میکنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو
ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال تابناک
یک نفس مرا اگر به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک
نگذار اینجا بوی خار و خس بگیرم
می خواهم از دنیا دلم را پس بگیرم
می خواهم امشب برگ برگ هستی ام را
از شاخه های این شب نارس بگیرم
من آمدم تا حجم اقیانوس را از
جغرافیای شانه ی اطلس بگیرم
کولی شدم تا مثل تقدیر نگاهت
آیینه را از هر کس و ناکس بگیرم
اما چه با من می کند چشمت که باید
هم گفته، هم نا گفته ام را پس بگیرم
کر نیستند این ناکسان اما چگونه
داد خود از این لشکر کرکس بگیرم
ای تلخ شیرین شوخ تند ای مرگ،بگذار
کام خود از آن خنده های گس بگیرم
ای با تنم از عطر کافور آشنا تر
نگذار اینجا بوی خار و خس بگیرم
دلتنگم از جنجال جنگی سرد اینجا
با زندگی می خواهم آتش بس بگیرم
***
در قاب عکسی کهنه مادر چشم در راه
تا ماه را طوقی از اطلس بگیرم
کو دستمال خیس اشک ای روح باران
تا گرد از آن چشمان دلواپس بگیرم
من به غیر از تو نخواهم ، چه بدانی ، چه ندانی
از درت روی نتابم ، چه بخوانی ، چه برانی
دل من میل تو دارد ، چه بجوئی ، چه نجوئی
من که بیمار تو هستم چه بپرسی ، چه نپرسی
جان به راه تو سپارم ، چه بدانی ، چه ندانی
شعرم آهنگ تو دارد ، چه بخوانی ، چه نخوانی