‍ ‍ 🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂
🍃
🍂
🌙✨داستــــــان شبـــــــ🌙✨

⬅️ #قسمت_31_بخــش_اول

💕 هوالعشـــــ♥️ــــــق
✍نعمت و ڪرم زمین را خیس و معطر میکند. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سربه زیر آرام به هق هق افتاده ای.دستهایم راجلوی دهانم میگیرم و ها
میکنم،کمے پاهایم را روی زمین تڪان تکان میدهم.چیزے بہ اذان صبح نمانده.بادستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر بہ تو نزدیڪ میشوم.
چنددقیقه ڪہ میگذرد با کناره ڪف دستت اشکهایت را پاڪ میکنے و میخندی
💐💐
فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینے
نگاهت میکنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟.دستهایت را بهم میمالی و کمےبخود میلرزی هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟
این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد.تبسم دل نشینے میکنے
مگه داریم ازین خدا بهتر؟
و نگاهت را بمن میدوزی
خانوم شما وضو داری؟! اوهوم
الان بخاطر بارون توحیاط صف نماز بسته نمیشه.باید بریم تو رواقاازهم جدا شیم.
کمے مکث و حرفت را مزه مزه میکنے
_ چطوره همینجا بخونیم؟ اینجا؟.رو زمین؟
ساڪ دستے ڪوچیکت را بالا مےآوری،زیپش را باز میکنے و چفیہ ات را بیرون میکشے بیا! سجادت خانوم!
با شوق نگاهت میکنم.دلم نمے آید سرمارا به رویت بیاورم.گردنم را کج میکنم و میگویم
چشم! همینجا میخونیم
توکمے جلوتو مے ایستی و من هم پشت سرت.عجب جایے نمازجماعت میخوانیم! صحن الرضا،باران عشق و سرمایے کہ سوزشش از گرماست! گرمای وجود تو! چادرم را روی صورتم میکشم و اذان و اقامہ را ارام ارام میگویم.نگاهم خیره به چهارخانہ های تیره خطوط سفید چفیہ ی توست
🌸🌸
.انتظارداشتم اذان و اقامہ را تو زمزمہ کنے،اما سڪوتت انتظارم را میشکند.دستهایم را بالا می آورم تا اقامہ ببندم کہ یکدفعہ روی شانه هایم سنگینے میخوابد.گوشہ ای از پارچہ تیره روی چهره ام راکنار میزنم. سوئـےشرتت راروی شانہ هایم انداخته ای و روبہ رویم ایستاده ای.
پس فهمیدی سردم شده!فقط خواسته بودی وقتے اینکار راکنی ڪه من حواسم نیست.
دستهایت را بالا مےآوری، ڪنارگوشهایت و صدای مردانہ ات
اللـــــــــه اڪبر...
یڪ لحظه اقامہ بستن رافراموش میکنم و محو ایستادنت مقابل خداوند میشوم.سرت را پایین انداختہ ای و باخواهش و نیاز کلمہ بہ کلمہ سوره ی حمد را به زبان مے آوری.آخر حاجتت را میگیری آقای من!
اقامه میبندم
دورکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت...اللــــــه اکبر...
🌷🌷
هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود.لباست گرمای خودرا لمس وجودت دارد میدانم شیرینے این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تڪرار نمیشود.همه حالات بازمزمه تومیگذرد.
رکعت دوم،بعداز سجده اول و جمله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم حتم دارم سجده اخر را میخواهے باتمام دل و جان بجا بیاوری.سراز مهر برمیدارم و تو هنوز درسجده ای.تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه به خاک تربت حسین ع است.چنددقیقه دیگر هم...چقدر طولانے شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!
پاهایم سست وفریاد درگلویم حبس میشود. دهانم راباز میکنم تاجیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمے آید.
_ ع...ع...علے...؟؟
🌹🌹
خادمے که دربیست قدمے ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند دست راستم را ڪه ازترس میلرزد بہه سختی بالا مے آورم و اشاره میکنم.میدود سوی ما و درسه قدمے ڪہ میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند یاامام رضا.
سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزندمشدی محمد بدوبیا بدو.
انقدر شوڪہ شده ام ڪه حتے نمیتوانم گریه کنم خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانے چندلحظہ بعد میرسد و با بے سیم درخواست امبولانس میکند.
خادم درحالیکہ سعی میکند نگهت دارد بمن نگاه میکند و میپرسد زنشی؟
اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم.
باباجون پرسیدم زنشی؟
سرم رابسختی تکان میدهم و ازفڪر اینکہ" نکند بہ این زودی تنهایم بگذاری " روی دوزانو مےافتم.

⏪ #ادامہ_دارد...

🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍂🍃🌺🍃