چرا شعری نمی گویی، برای حال تبدارم؟
چه میخواهی تو از جانم؟که دست از عشق بردارم؟

به من احساس غم دادی چقدر از زندگی سیرم
چه کردی با دل تنگم، که بی اندازه می بارم…

نشستم باز هم امشب، میان عقل واحساسم
که شاید منطقی باشد، کند از عشق بیزارم…!

چه دنیای غم انگیزی…مرا یادت نمی ماند
منم آنکه به چشم تو، شبیه نقش دیوارم

فریبم دادی و حالا ، نمی بینی که دلخونم
غریبی می کنی با من …به بیش از این،سزاوارم

فراموشم کنی یا نه…به یادت بودم و هستم
مخواه از من که بد باشم، که دست از عشق بردارم