صفحه 3 از 13 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 126

موضوع: اشعار فروغ فرخ زاد

  1. Top | #21
    SarGol

    کتاب اسیر

    آيينه شكسته

    ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
    بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
    در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
    بند از سر گيسويم آهسته گشودم
    عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
    چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم
    افشان كردم زلفم را بر سر شانه
    در كنج لبم خالي آهسته نشاندم
    گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست
    تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
    چون پيرهن سبز ببيند به تن من
    با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز
    او نيست كه در مردمك چشم سياهم
    تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
    اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب
    كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند
    او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
    ديوانه صفت عطر دلآويز تنم را
    اي آينه مردم من از حسرت و افسوس
    او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را
    من خيره به آينه و او گوش به من داشت
    گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را
    بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
    اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را

  2. Top | #22
    SarGol

    کتاب اسیر

    دعوت

    ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و ميدانم
    چرا بيهوده مي گويي دل چون آهني دارم
    نميداني نميداني كه من جز چشم افسونگر
    در اين جام لبانم باده مرد افكني دارم
    چرا بيهوده ميكوشي كه بگريزي ز آغوشم
    از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت آغوشي
    نميترسي نميترسي نميترسي كه بنويسند نامت را
    به سنگ تيره گوري شب غمناك خاموشي
    بيا دنيا نمي ارزد به اين پرهيز و اين دوري
    فداي لحظه اي شادي كن اين روياي هستي را
    لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر مي
    چنان مستت كنم تا خود بداني قدر مستي را
    ترا افسون چشمانم ز ره برده است و ميدانم
    كه سر تا پا به سوز خواهشي بيمار ميسوزي
    دروغ است اين اگر پس آن دو چشم راز گويت را
    چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي

  3. Top | #23
    SarGol

    کتاب اسیر

    خسته

    از بيم و اميد عشق رنجورم
    آرامش جاودانه مي خواهم
    بر حسرت دل دگر نيفزايم
    آسايش بيكرانه مي خواهم
    پا بر سر دل نهاده مي گويم
    بگذاشتن از آن ستيزه جو خوشتر
    يك بوسه ز جام زهر بگرفتن
    از بوسه آتشين خوشتر
    پنداشت اگر شبي به سرمستي
    در بستر عشق او سحر كردم
    شبهاي دگر كه رفته از عمرم
    در دامن ديگران به سر كردم
    ديگر نكنم ز روي ناداني
    قرباني عشق او غرورم را
    شايد كه چو بگذرم از او يابم
    آن گمشده شادي و سرورم را
    آنكس كه مرا نشاط و مستي داد
    آنكس كه مرا اميد و شادي بود
    هر جا كه نشست بي تامل گفت
    او يك +زن ساده لوح عادي بود
    مي سوزم از اين دو رويي و نيرنگ
    يكرنگي كودكانه مي خواهم
    اي مرگ از آن لبان خاموشت
    يك بوسه جاودانه مي خواهم
    رو پيش زني ببر غرورت را
    كو عشق ترا به هيچ نشمارد
    آن پيكر داغ و دردمندت را
    با مهر به روي سينه نفشارد
    عشقي كه ترا نثار ره كردم
    در سينه ديگري نخواهي يافت
    زان بوسه كه بر لبانت افشاندم
    سوزنده تر آذري نخواهي يافت
    در جستجوي تو و نگاه تو
    ديگر ندود نگاه بي تابم
    انديشه آن دو چشم رويايي
    هرگز نبرد ز ديدگان خوابم
    ديگر به هواي لحظه اي ديدار
    دنبال تو در بدر نميگردم
    دنبال تو اي اميد بي حاصل
    ديوانه و بي خبر نمي گردم
    در ظلمت آن اطاقك خاموش
    بيچاره و منتظر نمي مانم
    هر لحظه نظر به در نمي دوزم
    وان آه نهان به لب نميرانم
    اي زن كه دلي پر از صفا داري
    از مرد وفا مجو مجو هرگز
    او معني عشق را نمي داند
    راز دل خود به او مگو هرگز

  4. Top | #24
    SarGol

    کتاب اسیر

    نقش پنهان

    آه اي مردي كه لبهاي مرا
    از شرار بوسه ها سوزانده اي
    هيچ در عمق دو چشم خامشم
    راز اين ديوانگي را خوانده اي
    هيچ مي داني كه من در قلب خويش
    نقشي از عشق تو پنهان داشتم
    هيچ مي داني كز اي عشق نهان
    آتشي سوزنده بر جان داشتم
    گفته اند آن زن زني ديوانه است
    كز لبانش بوسه آسان مي دهد
    آري اما بوسه از لبهاي تو
    بر لبان مرده ام جان ميدهد
    هرگزم در سر نباشد فكر نام
    اين منم كاينسان ترا جويم بكام
    خلوتي مي خواهم و آغوش تو
    خلوتي مي خواهم و لبهاي جام
    فرصتي تا بر تو دور از چشم غير
    ساغري از باده ي هستي دهم
    بستري مي خواهم از گلهاي سرخ
    تا در آن يك شب ترا مستي دهم
    آه اي مردي كه لبهاي مرا
    از شراربوسه ها سوزانده اي
    اين كتابي بي سرانجامست و تو
    صفحه كوتاهي از آن خوانده اي

  5. Top | #25
    SarGol

    کتاب اسیر

    بازگشت

    ز آن نامه اي كه دادي و زان شكوه هاي تلخ
    تا نيمه شب بياد تو چشمم نخفته است
    اي مايه اميد من اي تكيه گاه دور
    هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
    شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت
    احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
    بگذار تا ترانه من رازگو شود
    بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم
    تا بر گذشته مينگرم
    عشق خويش را
    چون آفتاب گمشده مي آورم به ياد
    مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
    اين شعر غير رنجش يارم به من چه داد
    اين درد را چگونه توانم نهان كنم
    آندم كه قلبم از تو بسختي رميده است
    اين شعر ها كه روح ترا رنج داده است
    فريادهاي يك دل محنت كشيده است
    گفتم قفس ولي چه بگويم كه پيش از اين
    آگاهي از دو رويي مردم مرا نبود
    دردا كه اين جهان فريباي نقشباز
    با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود
    اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر
    بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
    بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
    جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام
    پاي مرا دوباره به زنجيرها ببند
    تا فتنه و فريب ز جايم نيفكند
    تا دست آهنين هوسهاي رنگ رنگ
    بندي دگر دوباره بپايم نيفكند

  6. Top | #26
    SarGol

    کتاب اسیر

    بيمار

    طفلي غنوده در بر من بيمار
    با گونه هاي سرخ تب آلوده
    با گيسوان در هم آشفته
    تا نيمه شب ز درد نياسوده
    هر دم ميان پنجه من لرزد
    انگشتهاي لاغر و تبدارش
    من ناله ميكنم كه خداوندا
    جانم بگير و كم بده آزارش
    گاهي ميان وحشت تنهايي
    پرسم ز خود كه چيست سرانجامش
    اشكم به روي گونه فرو غلطد
    چون بشنوم ز ناله خود نامش
    اي اختران كه غرق تماشاييد
    اين كودك منست كه بيمارست
    شب تا سحر نخفتم و مي بينيد
    اين ديده منست كه بيدارست
    يادم آيد كه بوسه طلب ميكرد
    با خنده هاي دلكش مستانه
    يا مي نشست با نگهي بي تاب
    در انتظار خوردن صبحانه
    گاهي بگوش من رسد آوايش
    ماما دلم ز فرط تعب سوزد
    بينم درون بستر مغشوشي
    طفلي ميان آتش تب سوزد
    شب خامش است و در بر من نالد
    او خسته جان ز شدت بيماري
    بر اضطراب و وحشت من خندد
    تك ضربه هاي ساعت ديواري

  7. Top | #27
    SarGol

    کتاب اسیر

    مهمان

    امشب آن حسرت ديرينه من
    در بر دوست به سر مي آيد
    در فروبند و بگو خانه تهي است
    زين سپس هر كه به در مي آيد
    شانه كو تا كه سر و زلفم را
    در هم و وحشي و زيبا سازم
    بايد از تازگي و نرمي و لطف
    گونه را چون گل رويا سازم
    سرمه كو تا كه چو بر ديده كشم
    راز و نازي به نگاهم بخشد
    بايد اين شوق كه دردل دارم
    جلوه بر چشم سياهم بخشد
    چه بپوشم كه چو از راه آيد
    عطشش مفرط و افزون گردد
    چه بگويم كه ز سحر سخنم
    دل به من بازد و افسون گردد
    آه اي دخترك خدمتكار
    گل بزن بر سر و سينه من
    تا كه حيران شود از جلوه گل
    امشب آن عاشق ديرينه من
    چو ز در آمد و بنشست خموش
    زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
    با لب تشنه دو صد بوسه شوق
    بر لب باده گلرنگ زنم
    ماه اگر خواست كه از پنجره ها
    بيندم در بر او مست و پريش
    آنچنان جلوه كنم كو ز حسد
    پرده ابر كشد بر رخ خويش
    تا چو رويا شود اين صحنه عشق
    كندر و عود در آتش ريزم
    ز آن سپس همچو يكي كولي مست
    نرم و پيچنده ز جا برخيزم
    همه شب شعله صفت رقص كنم
    تا ز پا افتم و مدهوش شوم
    چو مرا تنگ در آغوش كشد
    مست آن گرمي آغوش شوم
    آه گويي ز پس پنجره ها
    بانگ آهسته پا مي آيد
    اي خدا اوست كه آرام و خموش
    بسوي خانه ما مي آيد

  8. Top | #28
    SarGol

    کتاب اسیر

    راز من

    هيچ جز حسرت نباشد كار من
    بخت بد بيگانه اي شد يار من
    بي گنه زنجير بر پايم زدند
    واي از اين زندان محنت بار من
    واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
    روز و شب در چشم من راز مرا
    گوش بر در مينهد تا بشنود
    شايد آن گمگشته آواز مرا
    گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
    فكرت آخر از چه رو آشفته است
    بي سبب پنهان مكن اين راز را
    درد گنگي در نگاهت خفته است
    گاه مي نالد به نزد ديگران
    كو دگر آن دختر ديروز نيست
    آه آن خندان لب شاداب من
    اين زن افسرده مرموز نيست
    گاه ميكوشد كه با جادوي عشق
    ره به قلبم برده افسونم كند
    گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
    زين حصار راز بيرونم كند
    گاه ميگويد كه : كو ‚ آخر چه شد
    آن نگاه مست و افسونكار تو ؟
    ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
    نيست پيدا بر لب تبدار تو
    من پريشان ديده مي دوزم بر او
    بي صدا نالم كه : اينست آنچه هست
    خود نميدانم كه اندوهم ز چيست
    زير لب گويم : چه خوش رفتم ز دست
    همزباني نيست تا برگويمش
    راز اين اندوه وحشتبار خويش
    بيگمان هرگز كسي چون من نكرد
    خويشتن را مايه آزار خويش
    از منست اين غم كه بر جان منست
    ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
    پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
    الفتم با حلقه زنجير نيست
    آه اينست آنچه مي جستي به شوق
    راز من راز ني ديوانه خو
    راز موجودي كه در فكرش نبود
    ذره اي سوداي نام و آبرو
    راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
    جز وجودي نفرت آور بهر تو
    آه نيست آنچه رنجم ميدهد
    ورنه كي ترسم ز خشم و قهر تو

  9. Top | #29
    SarGol

    کتاب اسیر

    دختر و بهار

    دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
    اي دختر بهار حسد مي برم به تو
    عطر و گل و ترانه و سر مستي ترا
    با هر چه طالبي بخدا مي خرم ز تو
    بر شاخ نوجوان درختي شكوفه اي
    با ناز ميگشود دو چشمان بسته را
    ميشست كاكلي به لب آب تقره فام
    آن بالهاي نازك زيباي خسته را
    خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش
    بر چهر روز روشني دلكشي دويد
    موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او
    رازي سرود و موج بنرمي از او رميد
    خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار
    ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم
    دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار
    اي بس بهارها كه بهاري نداشتم
    خورشيد تشنه كام در آن سوي آسمان
    گويي ميان مجمري از خون نشسته بود
    مي رفت روز و خيره در انديشه اي غريب
    دختر كنار پنجره محزون نشسته بود

  10. Top | #30
    SarGol

    کتاب اسیر

    خانه متروك

    دانم اكنون از آن خانه دور
    شادي زندگي پر گرفته
    دانم اكنون كه طفلي به زاري
    ماتم از هجر مادر گرفته
    هر زمان مي دود در خيالم
    نقشي از بستري خالي و سرد
    نقش دستي كه كاويده نوميد
    پيكري را در آن با غم و درد
    بينم آنجا كنار بخاري
    سايه قامتي سست و لرزان
    سايه بازواني كه گويي
    زندگي را رها كرده آسان
    دورتر كودكي خفته غمگين
    در بر دايه خسته و پير
    بر سر نقش گلهاي قالي
    سرنگون گشته فنجاني از شير
    پنجره باز و در سايه آن
    رنگ گلها به زردي كشيده
    پرده افتاده بر شانه در
    آب گلدان به آخر رسيده
    گربه با ديده اي سرد و بي نور
    نرم و سنگين قدم ميگذارد
    شمع در آخرين شعله خويش
    ره به سوي عدم ميسپارد
    دانم اكنون كز آن خانه دور
    شادي زندگي پر گرفته
    دانم اكنون كه طفلي به زاري
    ماتم از هجر مادر گرفته
    ليك من خسته جان و پريشان
    مي سپارم ره آرزو را
    بار من شعر و دلدار من شعر
    مي روم تا بدست آرم او را

صفحه 3 از 13 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن