صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3111213
نمایش نتایج: از 121 به 126 از 126

موضوع: اشعار فروغ فرخ زاد

  1. Top | #121
    SarGol

    ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد

    بعد از تو
    ای هفت سالگی
    ای لحظه ی شگفت عزیمت
    بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
    بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و
    روشن
    میان ما و پرنده
    میان ما و نسیم
    شکست
    شکست
    شکست
    بعد از تو آن عروسک خاکی
    که هیچ چیز نمیگفت هیچ چیز به جز آب آب آب
    در آب غرق شد
    بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
    و به صدای زنگ که از روی حرف های الفبا بر میخاست
    و به صدای سوت کارخانه های
    اسلحه سازی دل بستیم
    بعد از تو که جای بازیمان میز بود
    از زیر میزها به پشت میزها
    و از پشت میزها
    به روی میزها رسیدیم
    و روی میزها بازی کردیم
    و باختیم رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی
    بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
    بعد از تو تمام یادگاری ها را
    با تکه های سرب و با
    قطره های منفجر شده ی خون
    از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
    بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
    و داد کشیدیم
    زنده باد
    مرده باد
    و در هیاهوی میدان برای سکه های کوچک آوازه خوان
    که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم
    بعد از تو ما که قاتل یکدیگر
    بودیم
    برای عشق قضاوت کردیم
    و همچنان که قلبهامان
    در جیب هایمان نگران بودند
    برای سهم عشق قضاوت کردیم
    بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
    و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
    و مرگ آن درخت تناور بود
    که زنده های این سوی آغاز
    به شاخه های ملولش دخیل می
    بستند
    و مرده های آن سوی پایان
    به ریشه های فسفریش چنگ میزدند
    و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
    که در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند
    صدای باد می آید
    صدای باد می آید ای هفت سالگی
    بر خاستم و آب نوشیدم
    و ناگهان به خاطر آوردم
    که کشتزارهای
    جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند
    چه قدر باید پرداخت
    چه قدر باید
    برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
    ما هر چه را که باید
    از دست داده باشیم از دست داده ایم
    مابی چراغ به راه افتادیم
    و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود
    در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام
    کاهگلی
    و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
    چه قدر باید پرداخت ؟ ...

  2. Top | #122
    SarGol

    ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد

    دفتر شعر ایمان بیاوریم تنها صداست که میماند
    تنها صداست که میماند
    چرا توقف کنم چرا ؟
    پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
    افق عمودی است
    افق عمودی است و حرکت : فواره وار
    و در
    حدود بینش
    سیاره های نورانی می چرخند
    زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
    و چاههای هوایی
    به نقب های رابطه تبدیل می شوند
    و روز وسعتی است
    که در مخیله ای تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
    چرا توقف کنم ؟
    راه از میان مویرگهای حیات می گذرد
    کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
    سلولهای فاسد را خواهد کشت
    و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
    تنها صداست
    صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
    چرا توقف کنم ؟
    چه میتواند باشد مرداب
    چه میتواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد
    افکار سردخانه
    را جنازه های باد کرده رقم میزنند
    نامرد در سیاهی
    فقدان مردیش را پنهان کرده است
    و سوسک ... آه
    وقتی که سوسک سخن میگوید
    چرا توقف کنم ؟
    همکاری حروف سربی بیهوده است
    همکاری حروف سربی
    اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد
    من از سلاله ی درختانم
    تنفس هوای مانده ملولم میکند
    پرنده ای که مرده بود به من پند داد که
    پرواز را به خاطر بسپارم
    نهایت تمامی نیروها پیوستن است پیوستن
    به اصل روشن خورشید
    و ریختن به شعور نور
    طبیعی است
    که آسیابهای بادی می پوسند
    چرا توقف کنم ؟
    من خوشه های نارس گندم را
    به زیرپستان میگیرم
    و شیر میدهم
    صدا صدا تنها صدا
    صدای خواهش
    شفاب آب به جاری شدن
    صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
    صدای انعقاد نطفه ی معنی
    و بسط ذهن مشترک عشق
    صدا صدا صدا تنها صداست که میماند
    در سرزمین قدکوتاهان
    معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
    چرا توقف کنم ؟
    من از عناصر چهار گانه اطاعت میکنم
    و
    کار تدوین نظامنامه ی قلبم
    کار حکومت محلی کوران نیست
    مرا به زوزه ی دراز توحش
    در عضو جنسی حیوان چکار
    مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چکار
    مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
    تبار خونی گلها می دانید ؟

  3. Top | #123
    SarGol

    ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد

    دفتر شعر ایمان بیاوریم دلم برای باغچه می سوزد
    دلم برای باغچه می سوزد
    كسی به فكر گل ها نیست
    كسی به فكر ماهی ها نیست
    كسی نمی خواهد
    باوركند كه باغچه دارد می میرد
    كه قلب باغچه در
    زیر آفتاب ورم كرده است
    كه ذهن باغچه دارد آرام آرام
    از خاطرات سبز تهی می شود
    و حس باغچه انگار
    چیزی مجردست كه در انزوای باغچه پوسیده ست
    حیاط خانه ما تنهاست
    حیاط خانه ی ما
    در انتظار بارش یك ابر ناشناس
    خمیازه میكشد
    و حوض خانه ی ما خالی است
    ستاره
    های كوچك بی تجربه
    از ارتفاع درختان به خاك می افتد
    و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
    شب ها صدای سرفه می آید
    حیاط خانه ی ما تنهاست
    پدر میگوید
    از من گذشته ست
    از من گذشته ست
    من بار خود رابردم
    و كار خود را كردم
    و در اتاقش از صبح تا غروب
    یا شاهنامه میخواند
    یا ناسخ التواریخ
    پدر به مادر میگوید
    لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
    وقتی كه من بمیرم دیگر
    چه فرق میكند كه باغچه باشد
    یا باغچه نباشد
    برای من حقوق تقاعد كافی ست
    مادر تمام زندگیش
    سجاده ایست گسترده
    درآستان وحشت دوزخ
    مادر
    همیشه در ته هر چیزی
    دنبال جای پای معصیتی می گردد
    و فكر می كند كه باغچه را كفر یك گیاه
    آلوده كرده است
    مادر تمام روز دعا می خواند
    مادر گناهكار طبیعی ست
    و فوت میكند به تمام گلها
    و فوت میكند به تمام ماهی ها
    و فوت میكند به خودش
    مادر در انتظار ظهور است
    و
    بخششی كه نازل خواهد شد
    برادرم به باغچه می گوید قبرستان
    برادرم به اغتشاش علفها می خندد
    و از جنازه ی ماهی ها
    كه زیر پوست بیمار آب
    به ذره های فاسد تبدیل میشوند
    شماره بر می دارد
    برادرم به فلسفه معتاد است
    برادرم شفای باغچه را
    در انهدام باغچه می داند
    او مست میكند
    و مشت میزند به در و دیوار
    و سعی میكند كه بگوید
    بسیار دردمند و خسته و مایوس است
    او نا امیدیش را هم
    مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندك و خودكارش
    همراه خود به كوچه و بازار می برد
    و نا امیدیش
    آن قدر كوچك است كه هر شب
    در ازدحام میكده گم
    میشود
    و خواهرم كه دوست گلها بود
    و حرفهای ساده ی قلبش را
    وقتی كه مادر او را میزد
    به جمع مهربان و ساكت آنها می برد
    و گاه گاه خانواده ی ماهی ها را
    به آفتاب و شیرینی مهمان میكرد ...
    او خانه اش در آن سوی شهر است
    او در میان خانه مصنوعیش
    با ماهیان قرمز مصنوعیش
    و در پناه عشق همسر مصنوعیش
    و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
    آوازهای مصنوعی میخواند
    و بچه های طبیعی می سازد
    او
    هر وقت كه به دیدن ما می آید
    و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
    حمام ادكلن می گیرد
    او
    هر وقت كه به دیدن ما می آید
    آبستن
    است
    حیاط خانه ما تنهاست
    حیاط خانه ما تنهاست
    تمام روز
    از پشت در صدای تكه تكه شدن می آید
    و منفجر شدن
    همسایه های ما همه در خاك باغچه هاشان به جای گل
    خمپاره و مسلسل می كارند
    همسایه های ما همه بر روی حوض های كاشیشان
    سر پوش می گذارند
    و حوضهای كاشی
    بی آنكه خود بخواهند
    انبارهای مخفی باروتند
    و بچه های كوچه ی ما كیف های مدرسه شان را
    از بمبهای كوچك
    پر كرده اند
    حیاط خانه ما گیج است
    من از زمانی
    كه قلب خود را گم كرده است می ترسم
    من از تصور بیهودگی این همه دست
    و از تجسم بیگانگی این همه صورت می
    ترسم
    من مثل دانش آموزی
    كه درس هندسه اش را
    دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
    و فكر میكنم كه باغچه را میشود به بیمارستان برد
    من فكر میكنم ...
    من فكر میكنم ...
    من فكر میكنم ...
    و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم كرده است
    و ذهن باغچه دارد آرام آرام
    از خاطرات سبز
    تهی میشود

  4. Top | #124
    SarGol

    ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد

    كسی كه مثل هیچ كس نیست
    من خواب دیده ام که کسی می آید
    من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
    و پلک چشمم هی می پرد
    و کفشهایم هی جفت میشوند
    و
    کور شون
    اگر دروغ بگویم
    من خواب آن ستاره ی قرمز را
    وقتی که خواب نبودم دیده ام
    کسی می آید
    کسی می آید
    کسی دیگر
    کسی بهتر
    کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدرنیست
    مثل انسی نیست
    مثل یحیی نیست
    مثل مادر نیست
    و مثل آن کسی ست که باید باشد
    و قدش از
    درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
    و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
    و از برادر سید جواد هم که رفته است
    و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
    و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
    و اسمش آن چنانکه مادر
    در اول نماز و در آخر نماز صدایش
    میکند
    یا قاضی القضات است
    یا حاجت الحاجات است
    و میتواند
    تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
    با چشمهای بسته بخواند
    و میتواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
    ومی تواند از مغازه ی سید جواد هر چه قدر جنس که لازم دارد نسیه بگیرد
    و
    میتواند کاری کند که لامپ الله
    که سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
    دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
    آخ ...
    چه قدر روشنی خوبست
    چه قدر روشنی خوبست
    و من چه قدر دلم می خواهد
    که یحیی
    یک چارچرخه داشته باشد
    و یک چراغ زنبوری
    و من چه قدر دلم میخواهد
    که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
    و دور میدان محمدیه بچرخم
    آخ ...
    چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
    چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
    چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
    چه قدر مزه ی پپسی خوبست
    چه قدر سینمای فردین خوبست
    و من چه قدر از همه ی چیزهای
    خوب خوشم می آید
    و من چه قدر دلم میخواهد
    که گیس دختر سید جواد را بکشم
    چرا من این همه کوچک هستم
    که در خیابانها گم میشوم
    چرا پدر که این همه کوچک نیست
    و در خیابانها هم گم نمی شود
    کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد
    و مردم
    محله کشتارگاه که خاک باغچه هاشان هم خونیست
    و آب حوض هاشان هم خونیست
    و تخت کفش هاشان هم خونیست
    چرا کاری نمی کنند
    چرا کاری نمی کنند
    چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
    من پله های پشت بام را جارو کرده ام
    و شیشه های پنجره را هم شسته ام
    چرا پدر فقط باید
    در خواب
    خواب ببیند
    من پله های پشت بام را جارو کرده ام
    و شیشه های پنجره را هم شسته ام
    کسی می آید
    کسی می آید
    کسی که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست
    کسی که آمدنش را نمی شود
    گرفت
    و دستبند زد و به زندان انداخت
    کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده
    است
    و روز به روز بزرگ میشود
    کسی از باران از صدای شر شر باران
    از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
    کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
    و سفره را می اندازد
    و نان را قسمت میکند
    و پپسی را قسمت میکند
    و باغ ملی را قسمت میکند
    و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
    و روز اسم نویسی را قسمت میکند
    و نمره مریضخانه را قسمت میکند
    و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
    و سینمای فردین را قسمت میکند
    درخت های دختر سید جواد را قسمت میکند
    و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند
    و سهم ما را هم می دهد
    من خواب دیده ام...

  5. Top | #125
    SarGol

    ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد

    پرنده مردنی است
    دلم گرفته است
    دلم گرفته است
    به ایوان می روم و انگشتانم را
    بر پوست کشیده
    ی شب می کشم
    چراغ های رابطه تاریکند
    چراغهای رابطه تاریکند
    کسی مرا به آفتاب
    معرفی نخواهد کرد
    کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
    پرواز را به خاطر بسپار
    پرنده مردنی ست

  6. Top | #126
    SarGol

    ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد

    دفتر شعر ایمان بیاوریم پنجره
    پنجره
    يک پنجره براي ديدن
    يک پنجره براي شنيدن
    يک پنجره که مثل حلقه ي چاهي
    در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد
    و باز ميشود به سوي وسعت
    اين مهرباني مکرر آبي رنگ
    يک پنجره که دست هاي کوچک تنهايي را
    از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي کريم
    سرشار ميکند
    و ميشود از آنجا
    خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني مهمان کرد
    يک پنجره براي من کافيست
    من از ديار عروسکها مي آيم
    از زير سايه هاي درختان کاغذي
    در
    باغ يک کتاب مصور
    از فصل هاي خشک تجربه هاي عقيم دوستي و عشق
    در کوچه هاي خاکي معصوميت
    از سال هاي رشد حروف پريده رنگ الفبا
    در پشت ميز هاي مدرسه مسلول
    از لحظه اي که بچه ها توانستند
    بر روي تخته حرف سنگ را بنويسند
    و سارهاي سراسيمه از درخت کهنسال پر زدند
    من از
    ميان
    ريشه هاي گياهان گوشتخوار مي آيم
    و مغز من هنوز
    لبريز از صداي وحشت پروانه اي است که او را
    دردفتري به سنجاقي
    مصلوب کرده بودند
    وقتي که اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
    و در تمام شهر
    قلب چراغ هاي مرا تکه تکه مي کردند
    وقتي که چشم هاي
    کودکانه عشق مرا
    با دستمال تيره قانون مي بستند
    و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
    فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد
    وقتي که زندگي من ديگر
    چيزي نبود هيچ چيز بجز تيک تاک ساعت ديواري
    دريافتم بايد بايد بايد
    ديوانه وار دوست بدارم
    يک پنجره براي من کافيست
    يک پنجره
    به لحظه ي آگاهي و نگاه و سکوت
    اکنون نهال گردو
    آن قدر قد کشيده که ديوار رابراي برگهاي جوانش
    معني کند
    از آينه بپرس
    نام نجات دهنده ات را
    آيا زمين که زير پاي تو مي لرزد
    تنها تر از تو نيست ؟
    پيغمبران رسالت ويراني را
    با خود به قرن ما آوردند ؟
    اين انفجار هاي پياپي
    و ابرهاي مسموم
    آيا طنين آينه هاي مقدس هستند ؟
    اي دوست اي برادر اي همخون
    وقتي به ماه رسيدي
    تاريخ قتل عام گل ها را بنويس
    هميشه خوابها
    از ارتفاع ساده لوحي خود پرت ميشوند و مي ميرند
    من شبدر چهار پري را مي بويم
    که روي گور
    مفاهيم کهنه روييده ست
    آيا زني که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جواني من بود ؟
    آيا دوباره من از پله هاي کنجکاوي خود بالا خواهم رفت
    تا به خداي خوب که در پشت بام خانه قدم ميزند سلام بگويم ؟
    حس ميکنم که وقت گذشته ست
    حس ميکنم که لحظه سهم من از برگهاي تاريخ است
    حس ميکنم که
    ميز فاصله ي کاذبي است در ميان گيسوان من و دستهاي اين
    غريبه ي غمگين
    حرفي به من بزن
    آيا کسي که مهرباني يک جسم زنده را به تو مي بخشد
    جز درک حس زنده بودن از تو چه مي خواهد ؟
    حرفي بزن
    من در پناه پنجره ام
    با آفتاب رابطه دارم

صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3111213

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن