صفحه 2 از 5 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 45

موضوع: مولوی › دیوان شمس › غزلیات

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    شاد باش اى عشق خوش سوداى ما اى طبيب جمله علتهاى ما
    اى دواى نخوت و ناموس ما اى تو افلاطون و جالينوس ما
    جسم خاك از عشق بر افلاك شد آوه در رقص آمد و چالاك شد
    عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسى صاعقا
    با لب دمساز خود گر جفتمى همچو نى من گفتنيها گفتم ى
    هر آه او از هم زبانى شد جدا بى زبان شد گر چه دارد صد نوا
    چون آه گل رفت و گلستان در گذشت نشنوى ز ان پس ز بلبل سر گذش ت
    جمله معشوق است و عاشق پرد هاى زنده معشوق است و عاشق مرده اى
    چون نباشد عشق را پرواى او او چو مرغى ماند بى پر، واى او
    من چگونه هوش دارم پيش و پس چون نباشد نور يارم پيش و پ س
    عشق خواهد آاين سخن بيرون بود آينه غماز نبود چون بود
    آينه ت دانى چرا غماز نيست ز انكه زنگار از رخش ممتاز نيس ت
    بشنويد اى دوستان اين داستان خود حقيقت نقد حال ماست آ ن
    حكايت عاشق شدن پادشاه بر آنيزك و بيمار شدن آنيزك و تدبير در صحت او


    بود شاهى در زمانى پيش از اين ملك دنيا بودش و هم ملك دين
    اتفاقا شاه روزى شد سوار با خواص خويش از بهر شكار
    يك آنيزك ديد شه بر شاه راه شد غلام آن آنيزك جان شا ه
    مرغ جانش در قفس چون مى طپيد داد مال و آن آنيزك را خريد
    چون خريد او را و برخوردار شد آن آنيزك از قضا بيمار شد
    آن يكى خر داشت، پالانش نبود يافت پالان گرگ خر را در ربود
    آوزه بودش آب مى نامد به دست آب را چون يافت خود آوزه شكست
    شه طبيبان جمع آرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماس

  2. Top | #12

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    جان من سهل است جان جانم اوست دردمند و خست هام درمانم اوس ت
    هر آه درمان آرد مر جان مرا برد گنج و در و مرجان مرا
    جمله گفتندش آه جان بازى آنيم فهم گرد آريم و انبازى آنيم
    هر يكى از ما مسيح عالمى است هر الم را در آف ما مرهمى اس ت
    گر خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر
    ترك استثنا مرادم قسوتى است نى همين گفتن آه عارض حالتى است
    اى بسا ناورده استثنا به گفت جان او با جان استثناست جف ت
    هر چه آردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا
    آن آنيزك از مرض چون موى شد چشم شه از اشك خون چون جوى شد
    از قضا سرآنگبين صفرا فزود روغن بادام خشكى مى نمود
    از هليله قبض شد اطلاق رفت آب آتش را مدد شد همچو نف ت
    ظاهر شدن عجز حكيمان از معالج هى آنيزك و روى آوردن پادشاه به درگاه خدا
    و در خواب ديدن او ولى را


    شه چو عجز آن حكيمان را بديد پا برهنه جانب مسجد دويد
    رفت در مسجد سوى محراب شد سجده گاه از اشك شه پر آب شد
    چون به خويش آمد ز غرقاب فنا خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا
    آاى آمينه بخششت ملك جهان من چه گويم چون تو مى دانى نهان
    اى هميشه حاجت ما را پناه بار ديگر ما غلط آرديم را ه
    ليك گفتى گر چه مى دانم سرت زود هم پيدا آنش بر ظاهر ت
    چون بر آورد از ميان جان خروش اندر آمد بحر بخشايش به جو ش
    در ميان گريه خوابش در ربود ديد در خواب او آه پيرى رو نمود
    گفت اى شه مژده حاجاتت رواست گر غريبى آيدت فردا ز ماس ت
    چون آه آيد او حكيمى حاذق است صادقش دان آه امين و صادق اس

  3. Top | #13

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    در علاجش سحر مطلق را ببين در مزاجش قدرت حق را ببي ن
    چون رسيد آن وعد هگاه و روز شد آفتاب از شرق، اختر سوز شد
    بود اندر منظره شه منتظر تا ببيند آن چه بنمودند سر
    ديد شخصى فاضلى پر ماي هاى آفتابى در ميان ساي هاى
    مى رسيد از دور مانند هلال نيست بود و هست بر شكل خيا ل
    نيست وش باشد خيال اندر روان تو جهانى بر خيالى بين روا ن
    بر خيالى صلح شان و جنگشان وز خيالى فخرشان و ننگشا ن
    آن خيالاتى آه دام اولياست عكس مه رويان بستان خداس ت
    آن خيالى آه شه اندر خواب ديد در رخ مهمان هم ىآمد پديد
    شه به جاى حاجيان واپيش رفت پيش آن مهمان غيب خويش رفت
    هر دو بحرى آشنا آموخته هر دو جان ب ىدوختن بر دوخت ه
    گفت معشوقم تو بوده ستى نه آن ليك آار از آار خيزد در جها ن
    اى مرا تو مصطفى من چون عمر از براى خدمتت بندم آمر
    از خداوند ولى التوفيق در خواستن توفيق رعايت ادب در همه حالها
    و بيان آردن وخامت ضررهاى ب ىادبى


    از خدا جوييم توفيق ادب بى ادب محروم گشت از لطف ر ب
    بى ادب تنها نه خود را داشت بد بلكه آتش در همه آفاق زد
    مايده از آسمان در م ىرسيد بى شرى و بيع و ب ىگفت و شنيد
    در ميان قوم موسى چند آس بى ادب گفتند آو سير و عد س
    منقطع شد خوان و نان از آسمان ماند رنج زرع و بيل و داسمان
    باز عيسى چون شفاعت آرد، حق خوان فرستاد و غنيمت بر طب ق
    باز گستاخان ادب بگذاشتند چون گدايان زله ها برداشتند

  4. Top | #14

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    آن خواجه را در کوي ما در گل فرورفتست پا
    جباروار و زفت او دامن کشان می رفت او
    بس مرغ پران بر هوا از دام ها فرد و جدا
    اي خواجه سرمستک شدي بر عاشقان خنبک زدي
    بر آسمان ها برده سر وز سرنبشت او بی خبر
    از بوسه ها بر دست او وز سجده ها بر پاي او
    باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی
    بدهد درم ها در کرم او نافریدست آن درم
    فرعون و شدادي شده خیکی پر از بادي شده
    عشق از سر قدوسیی همچون عصاي موسیی
    بر خواجه روي زمین بگشاد از گردون کمین
    در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران
    رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده
    فرعون و نمرودي بده انی انا الله می زده
    او زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام او
    تیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهان
    اکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان
    کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را
    این خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه
    انا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکم
    العقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن
    اي خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضا
    این از عنایت ها شمر کز کوي عشق آمد ضرر
    غازي به دست پور خود شمشیر چوبین می دهد
    عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود
    عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال ها
    بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش
    گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من
    مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند
    باریک شد این جا سخن دم می نگنجد در دهن
    او می زند من کیستم من صورتم خاکیستم
    این را رها کن خواجه را بنگر که می گوید مرا
    اي خواجه صاحب قدم گر رفتم اینک آمدم
    آخر چه گوید غره اي جز ز آفتابی ذره اي
    با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا
    تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
    می آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا
    مست خداوندي خود کشتی گرفتی با خدا
    همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا
    وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا
    از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا
    از مال و ملک دیگري مردي کجا باشد سخا
    موري بده ماري شده وان مار گشته اژدها
    کو اژدها را می خورد چون افکند موسی عصا
    تیري زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا
    خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا
    خویشان او نوحه کنان بر وي چو اصحاب عزا
    اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا
    جز غمزه غمازه اي شکرلبی شیرین لقا
    او بی وفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما
    از قفل و زنجیر نهان هین گوش ها را برگشا
    مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا
    نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا
    مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا
    و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران النوي
    دل ها شکستی تو بسی بر پاي تو آمد جزا
    عشق مجازي را گذر بر عشق حقست انتها
    تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا
    آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا
    شد آخر آن عشق خدا می کرد بر یوسف قفا
    بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا
    گفتا بسی زین ها کند تقلیب عشق کبریا
    اي بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا
    من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا
    رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا خطا
    عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردي چرا
    تا من در این آخرزمان حال تو گویم برملا
    از بحر قلزم قطره اي زین بی نهایت ماجرا

  5. Top | #15

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    لابه آرده عيسى ايشان را آه اين دايم است و آم نگردد از زمي ن
    بد گمانى آردن و حرص آورى آفر باشد پيش خوان مهترى
    ز ان گدا رويان ناديده ز آز آن در رحمت بر ايشان شد فراز
    ابر برنايد پى منع زآات وز زنا افتد وبا اندر جها ت
    هر چه بر تو آيد از ظلمات و غم آن ز ب ىباآى و گستاخى است هم
    هر آه ب ىباآى آند در راه دوست ره زن مردان شد و نامرد اوس ت
    از ادب پر نور گشته است اين فلك وز ادب معصوم و پاك آمد مل ك
    بد ز گستاخى آسوف آفتاب شد عزازيلى ز جرات رد با ب
    ملاقات پادشاه با آن ولى آه در خوابش نمودند


    دست بگشاد و آنارانش گرفت همچو عشق اندر دل و جانش گرف ت
    دست و پيشانيش بوسيدن گرفت وز مقام و راه پرسيدن گرف ت
    پرس پرسان مى آشيدش تا به صدر گفت گنجى يافتم آخر به صبر
    گفت اى نور حق و دفع حرج معنى الصبر مفتاح الفر ج
    اى لقاى تو جواب هر سؤال مشكل از تو حل شود ب ىقيل و قال
    ترجمانى هر چه ما را در دل است دست گيرى هر آه پايش در گل است
    مرحبا يا مجتبى يا مرتضى إن تغب جاء القضاء ضاق الفضا
    أنت مولى القوم من لا يشتهي قد ردى آَلَّا لَئِنْ لَمْ ينت ه
    بردن پادشاه آن طبيب را بر سر بيمار تا حال او را ببيند


    چون گذشت آن مجلس و خوان آرم دست او بگرفت و برد اندر حرم
    قصه ى رنجور و رنجورى بخواند بعد از آن در پيش رنجورش نشاند

  6. Top | #16

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    رنگ رو و نبض و قاروره بديد هم علاماتش هم اسبابش شنيد
    گفت هر دارو آه ايشان آرد هاند آن عمارت نيست ويران آرد هاند
    بى خبر بودند از حال درون أستعيذ اللَّه مما يفترو ن
    ديد رنج و آشف شد بر وى نهفت ليك پنهان آرد و با سلطان نگف ت
    رنجش از صفرا و از سودا نبود بوى هر هيزم پديد آيد ز دود
    ديد از زاريش آو زار دل است تن خوش است و او گرفتار دل است
    عاشقى پيداست از زارى دل نيست بيمارى چو بيمارى د ل
    علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداس ت
    عاشقى گر زين سر و گر ز ان سر است عاقبت ما را بدان سر رهبر اس ت
    هر چه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل گردم از آ ن
    گر چه تفسير زبان روش نگر است ليك عشق ب ىزبان روشن تر است
    چون قلم اندر نوشتن م ىشتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شكاف ت
    عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقى هم عشق گف ت
    آفتاب آمد دليل آفتاب گر دليلت بايد از وى رو متا ب
    از وى ار سايه نشانى مى دهد شمس هر دم نور جانى مى دهد
    سايه خواب آرد ترا همچون سمر چون بر آيد شمس انْشَقَّ القمر
    خود غريبى در جهان چون شمس نيست شمس جان باقيى آش امس نيست
    شمس در خارج اگر چه هست فرد م ىتوان هم مثل او تصوير آرد
    شمس جان آاو خارج آمد از اثير نبودش در ذهن و در خارج نظير
    در تصور ذات او را گنج آو تا در آيد در تصور مثل او
    چون حديث روى شمس الدين رسيد شمس چارم آسمان سر در آشيد
    واجب آيد چون آه آمد نام او شرح آردن رمزى از انعام او
    اين نفس جان دامنم بر تافته ست بوى پيراهان يوسف يافته ست
    از براى حق صحبت سالها باز گو حالى از آن خوش حالها
    تا زمين و آسمان خندان شود عقل و روح و ديده صد چندان شود
    لا تكلفني فإنى في الفنا آلت أفهامي فلا أحصي ثنا
    آل شى ء قاله غير المفيق إن تكلف أو تصلف لا يليق
    من چه گويم يك رگم هشيار نيست شرح آن يارى آه او را يار نيس ت
    شرح اين هجران و اين خون جگر اين زمان بگذار تا وقت دگر
    قال أطعمني فإني جائع و اعتجل فالوقت سيف قاط ع
    صوفى ابن الوقت باشد اى رفيق نيست فردا گفتن از شرط طري ق
    تو مگر خود مرد صوفى نيستى هست را از نسيه خيزد نيستى
    گفتمش پوشيده خوشتر سر يار خود تو در ضمن حكايت گوش دار
    خوشتر آن باشد آه سر دلبران گفته آيد در حديث ديگران
    گفت مكشوف و برهنه گوى اين آشكارا به آه پنهان ذآر دي ن
    پرده بردار و برهنه گو آه من م ىنخسبم با صنم با پيره ن
    گفتم ار عريان شود او در عيان نى تو مانى نى آنارت نى ميان
    آرزو م ىخواه ليك اندازه خواه بر نتابد آوه را يك برگ آا ه
    آفتابى آز وى اين عالم فروخت اندآى گر پيش آيد جمله سوخ ت
    فتنه و آشوب و خون ريزى مجوى بيش از اين از شمس تبريزى مگوى
    اين ندارد آخر از آغاز گوى رو تمام اين حكايت باز گو ى


  7. Top | #17

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    خلوت طلبيدن آن ولى از پادشاه جهت دريافتن رنج آنيزك

    گفت اى شه خلوتى آن خانه را دور آن هم خويش و هم بيگانه را
    آس ندارد گوش در دهليزها تا بپرسم زين آنيزك چيزها
    خانه خالى ماند و يك ديار نى جز طبيب و جز همان بيمار نى
    نرم نرمك گفت شهر تو آجاست آه علاج اهل هر شهرى جداست
    و اندر آن شهر از قرابت آيستت خويشى و پيوستگى با چيست ت
    دست بر نبضش نهاد و يك به يك باز م ىپرسيد از جور فل ك
    چون آسى را خار در پايش جهد پاى خود را بر سر زانو نهد
    وز سر سوزن هم ىجويد سرش ور نيابد مى آند با لب تر ش
    خار در پا شد چنين دشوار ياب خار در دل چون بود واده جواب
    خار در دل گر بديدى هر خسى دست آى بودى غمان را بر آسى
    آس به زير دم خر خارى نهد خر نداند دفع آن بر م ىجهد
    بر جهد و ان خار محكمتر زند عاقلى بايد آه خارى بر آند
    خر ز بهر دفع خار از سوز و درد جفته مى انداخت صد جا زخم آرد
    آن حكيم خارچين استاد بود دست م ىزد جا به جا م ىآزمود
    ز ان آنيزك بر طريق داستان باز م ىپرسيد حال دوستان
    با حكيم او قص هها مى گفت فاش از مقام و خاجگان و شهر تا ش
    سوى قصه گفتنش مى داشت گوش سوى نبض و جستنش مى داشت هوش
    تا آه نبض از نام آى گردد جهان او بود مقصود جانش در جها نا ن
    دوستان شهر او را بر شمرد بعد از آن شهرى دگر را نام برد
    گفت چون بيرون شدى از شهر خويش در آدامين شهر بوده ستى تو بي ش
    نام شهرى گفت وز آن هم در گذشت رنگ روى و نبض او ديگر نگش ت
    خواجگان و شهرها را يك به يك باز گفت از جاى و از نان و نمك
    شهر شهر و خانه خانه قصه آرد نى رگش جنبيد و نى رخ گشت زرد
    نبض او بر حال خود بد بى گزند تا بپرسيد از سمرقند چو قند
    نبض جست و روى سرخ و زرد شد آز سمرقندى زرگر فرد شد
    چون ز رنجور آن حكيم اين راز يافت اصل آن درد و بلا را باز ياف ت
    گفت آوى او آدام است در گذر او سر پل گفت و آوى غاتفر
    گفت دانستم آه رنجت چيست زود در خلاصت سحرها خواهم نمود
    شاد باش و فارغ و ايمن آه من آن آنم با تو آه باران با چمن
    من غم تو مى خورم تو غم مخور بر تو من مشف قترم از صد پدر
    هان و هان اين راز را با آس مگو گر چه از تو شه آند بس جستجو
    چون آه اسرارت نهان در دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود
    گفت پيغمبر آه هر آه سر نهفت زود گردد با مراد خويش جفت
    دانه چون اندر زمين پنهان شود سر آن سر سبزى بستان شود
    زر و نقره گر نبودندى نهان پرورش آى يافتندى زير آان
    وعده ها و لطفهاى آن حكيم آرد آن رنجور را ايمن ز بيم
    وعده ها باشد حقيقى دل پذير وعده ها باشد مجازى تاس هگير
    وعده ى اهل آرم گنج روان وعده ى نااهل شد رنج روا ن

  8. Top | #18

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    حكايت بقال و طوطى و روغن ريختن طوطى در دکان


    بود بقالى و وى را طوطيى خوش نوايى سبز و گويا طوطيى
    بر دآان بودى نگهبان دآان نكته گفتى با همه سوداگرا ن
    در خطاب آدمى ناطق بدى در نواى طوطيان حاذق بد ى
    جست از سوى دآان سويى گريخت شيشه هاى روغن گل را بريخت
    از سوى خانه بيامد خواجه اش بر دآان بنشست فارغ خواجه وش
    ديد پر روغن دآان و جامه چرب بر سرش زد گشت طوطى آل ز ضرب
    روزآى چندى سخن آوتاه آرد مرد بقال از ندامت آه آرد
    ريش بر م ىآند و مى گفت اى دريغ آافتاب نعمتم شد زير مي غ
    دست من بشكسته بودى آن زمان آه زدم من بر سر آن خوش زبان
    هديه ها مى داد هر درويش را تا بيابد نطق مرغ خويش را
    بعد سه روز و سه شب حيران و زار بر دآان بنشسته بد نوميد وار
    مى نمود آن مرغ را هر گون شگفت تا آه باشد آاندر آيد او بگف ت
    جولقيى سر برهنه مى گذشت با سر ب ىمو چو پشت طاس و طش ت
    طوطى اندر گفت آمد در زمان بانگ بر درويش زد آه هى فلا ن
    از چه اى آل با آلان آميختى تو مگر از شيشه روغن ريخت ى
    از قياسش خنده آمد خلق را آو چو خود پنداشت صاحب دلق را
    آار پاآان را قياس از خود مگير گر چه ماند در نبشتن شير و شير
    جمله عالم زين سبب گمراه شد آم آسى ز ابدال حق آگاه شد
    همسرى با انبيا برداشتند اوليا را همچو خود پنداشتند
    گفته اينك ما بشر ايشان بشر ما و ايشان بست هى خوابيم و خور
    اين ندانستند ايشان از عمى هست فرقى در ميان بى منتها
    هر دو گون زنبور خوردند از محل ليك شد ز ان نيش و زين ديگر عسل
    هر دو گون آهو گيا خوردند و آب زين يكى سرگين شد و ز ان مشك ناب
    هر دو نى خوردند از يك آب خور اين يكى خالى و آن پر از شكر
    صد هزاران اين چنين اشباه بين فرقشان هفتاد ساله راه بي ن
    اين خورد گردد پليدى زو جدا آن خورد گردد همه نور خدا
    اين خورد زايد همه بخل و حسد و آن خورد زايد همه نور احد
    اين زمين پاك و ان شوره ست و بد اين فرشت هى پاك و ان ديو است و دد
    هر دو صورت گر بهم ماند رواست آب تلخ و آب شيرين را صفاس ت
    جز آه صاحب ذوق آى شناسد بياب او شناسد آب خوش از شوره آ ب
    سحر را با معجزه آرده قياس هر دو را بر مكر پندارد اسا س
    ساحران موسى از استيزه را بر گرفته چون عصاى او عصا
    زين عصا تا آن عصا فرقى است ژرف زين عمل تا آن عمل راهى شگرف
    لعنة اللَّه اين عمل را در قفا رحمه اللَّه آن عمل را در وفا
    آافران اندر مرى بوزينه طبع آفتى آمد درون سينه طبع
    هر چه مردم م ىآند بوزينه هم آن آند آز مرد بيند د مبه دم
    او گمان برده آه من آژدم چو او فرق را آى داند آن استيزه رو
    اين آند از امر و او بهر ستيز بر سر استيزه رويان خاك ريز
    آن منافق با موافق در نماز از پى استيزه آيد نى نياز
    در نماز و روزه و حج و زآات با منافق مومنان در برد و ما ت
    مومنان را برد باشد عاقبت بر منافق مات اندر آخر ت
    گر چه هر دو بر سر يك بازى اند هر دو با هم مروزى و راز ىاند
    هر يكى سوى مقام خود رود هر يكى بر وفق نام خود رود
    مومنش خوانند جانش خوش شود ور منافق تيز و پر آتش شود
    نام او محبوب از ذات وى است نام اين مبغوض از آفات وى اس ت
    ميم و واو و ميم و نون تشريف نيست لفظ مومن جز پى تعريف نيس ت
    گر منافق خوانى اش اين نام دون همچو آژدم م ىخلد در اندرو ن
    گرنه اين نام اشتقاق دوزخ است پس چرا در وى مذاق دوزخ اس ت
    زشتى آن نام بد از حرف نيست تلخى آن آب بحر از ظرف نيست
    حرف ظرف آمد در او معنى چو آب بحر معنى عِنْدَهُ أُمُّ الكتاب
    بحر تلخ و بحر شيرين در جهان در ميانشان بَرْزَخٌ لا يبغيان
    وانگه اين هر دو ز يك اصلى روان بر گذر زين هر دو رو تا اصل آ ن
    زر قلب و زر نيكو در عيار بى محك هرگز ندانى ز اعتبار
    هر آه را در جان خدا بنهد محك هر يقين را باز داند او ز ش ك
    در دهان زنده خاشاآى جهد آن گه آرامد آه بيرونش نهد
    در هزاران لقمه يك خاشاك خرد چون در آمد حس زنده پى ببرد
    حس دنيا نردبان اين جهان حس دينى نردبان آسما ن
    صحت اين حس بجوييد از طبيب صحت آن حس بخواهيد از حبيب
    صحت اين حس ز معمورى تن صحت آن حس ز تخريب بد ن
    راه جان مر جسم را ويران آند بعد از آن ويرانى آبادان آند
    آرد ويران خانه بهر گنج زر وز همان گنجش آند معمورتر
    آب را ببريد و جو را پاك آرد بعد از آن در جو روان آرد آب خورد
    پوست را بشكافت و پيكان را آشيد پوست تازه بعد از آتش بردميد
    قلعه ويران آرد و از آافر ستد بعد از آن بر ساختش صد برج و سد
    آار ب ىچون را آه آيفيت نهد اين آه گفتم هم ضرورت م ىدهد
    گه چنين بنمايد و گه ضد اين جز آه حيرانى نباشد آار دي ن
    نى چنان حيران آه پشتش سوى اوست بل چنين حيران و غرق و مست دوس ت
    آن يكى را روى او شد سوى دوست و آن يكى را روى او خود روى دوست
    روى هر يك مى نگر م ىدار پاس بو آه گردى تو ز خدمت رو شنا س
    چون بسى ابليس آدم روى هست پس به هر دستى نشايد داد دس ت
    ز انكه صياد آورد بانگ صفير تا فريبد مرغ را آن مرغ گير
    بشنود آن مرغ بانگ جنس خويش از هوا آيد بيابد دام و ني ش
    حرف درويشان بدزدد مرد دون تا بخواند بر سليمى ز ان فسو ن
    آار مردان روشنى و گرمى است آار دونان حيله و بى شرمى است
    شير پشمين از براى آد آنند بو مسيلم را لقب احمد آنند
    بو مسيلم را لقب آذاب ماند مر محمد را اولو الالباب ماند
    آن شراب حق ختامش مشك ناب باده را ختمش بود گند و عذا ب

  9. Top | #19

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها
    ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها

    امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
    بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا

    خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی
    مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا

    در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته
    هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا

    ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل
    باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

    ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده
    گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا

    این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را
    کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا

    تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی
    و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یرا

    می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان
    جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا

    خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم
    کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

  10. Top | #20

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    ای طایران قدس را عشقت فزوده بال‌ها
    در حلقه سودای تو روحانیان را حال‌ها


    افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون
    ماهت نخوانم ای فزون از ماه‌ها و سال‌ها


    کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته
    یک قطره خونی یافته از فضلت این افضال‌ها


    ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد
    دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال‌ها


    سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی
    با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مال‌ها


    آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او
    آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خال‌ها


    گیرم که خارم خار بد خار از پی گل می‌زهد
    صراف زر هم می‌نهد جو بر سر مثقال‌ها


    فکری بدست افعال‌ها خاکی بدست این مال‌ها
    قالی بدست این حال‌ها حالی بدست این قال‌ها


    آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله
    عشقی و شکری با گله آرام با زلزال‌ها


    توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق
    فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فال‌ها


    از رحمه للعالمین اقبال درویشان ببین
    چون مه منور خرقه‌ها چون گل معطر شال‌ها


    عشق امر کل ما رقعه‌ای او قلزم و ما جرعه‌ای
    او صد دلیل آورده و ما کرده استدلال‌ها


    از عشق گردون متلف بی‌عشق اختر منخسف
    از عشق گشته دال الف بی‌عشق الف چون دال‌ها


    آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن
    جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمال‌ها


    بر اهل معنی شد سخن اجمال‌ها تفصیل‌ها
    بر اهل صورت شد سخن تفصیل‌ها اجمال‌ها


    گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در
    کز ذوق شعر آخر شتر خوش می‌کشد ترحال‌ها

صفحه 2 از 5 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن