رنگ رو و نبض و قاروره بديد هم علاماتش هم اسبابش شنيد
گفت هر دارو آه ايشان آرد هاند آن عمارت نيست ويران آرد هاند
بى خبر بودند از حال درون أستعيذ اللَّه مما يفترو ن
ديد رنج و آشف شد بر وى نهفت ليك پنهان آرد و با سلطان نگف ت
رنجش از صفرا و از سودا نبود بوى هر هيزم پديد آيد ز دود
ديد از زاريش آو زار دل است تن خوش است و او گرفتار دل است
عاشقى پيداست از زارى دل نيست بيمارى چو بيمارى د ل
علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداس ت
عاشقى گر زين سر و گر ز ان سر است عاقبت ما را بدان سر رهبر اس ت
هر چه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل گردم از آ ن
گر چه تفسير زبان روش نگر است ليك عشق ب ىزبان روشن تر است
چون قلم اندر نوشتن م ىشتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شكاف ت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقى هم عشق گف ت
آفتاب آمد دليل آفتاب گر دليلت بايد از وى رو متا ب
از وى ار سايه نشانى مى دهد شمس هر دم نور جانى مى دهد
سايه خواب آرد ترا همچون سمر چون بر آيد شمس انْشَقَّ القمر
خود غريبى در جهان چون شمس نيست شمس جان باقيى آش امس نيست
شمس در خارج اگر چه هست فرد م ىتوان هم مثل او تصوير آرد
شمس جان آاو خارج آمد از اثير نبودش در ذهن و در خارج نظير
در تصور ذات او را گنج آو تا در آيد در تصور مثل او
چون حديث روى شمس الدين رسيد شمس چارم آسمان سر در آشيد
واجب آيد چون آه آمد نام او شرح آردن رمزى از انعام او
اين نفس جان دامنم بر تافته ست بوى پيراهان يوسف يافته ست
از براى حق صحبت سالها باز گو حالى از آن خوش حالها
تا زمين و آسمان خندان شود عقل و روح و ديده صد چندان شود
لا تكلفني فإنى في الفنا آلت أفهامي فلا أحصي ثنا
آل شى ء قاله غير المفيق إن تكلف أو تصلف لا يليق
من چه گويم يك رگم هشيار نيست شرح آن يارى آه او را يار نيس ت
شرح اين هجران و اين خون جگر اين زمان بگذار تا وقت دگر
قال أطعمني فإني جائع و اعتجل فالوقت سيف قاط ع
صوفى ابن الوقت باشد اى رفيق نيست فردا گفتن از شرط طري ق
تو مگر خود مرد صوفى نيستى هست را از نسيه خيزد نيستى
گفتمش پوشيده خوشتر سر يار خود تو در ضمن حكايت گوش دار
خوشتر آن باشد آه سر دلبران گفته آيد در حديث ديگران
گفت مكشوف و برهنه گوى اين آشكارا به آه پنهان ذآر دي ن
پرده بردار و برهنه گو آه من م ىنخسبم با صنم با پيره ن
گفتم ار عريان شود او در عيان نى تو مانى نى آنارت نى ميان
آرزو م ىخواه ليك اندازه خواه بر نتابد آوه را يك برگ آا ه
آفتابى آز وى اين عالم فروخت اندآى گر پيش آيد جمله سوخ ت
فتنه و آشوب و خون ريزى مجوى بيش از اين از شمس تبريزى مگوى
اين ندارد آخر از آغاز گوى رو تمام اين حكايت باز گو ى