صفحه 1 از 5 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 45

موضوع: مولوی › دیوان شمس › غزلیات

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0

    مولوی › دیوان شمس › غزلیات

    از بد پشیمان می شوي الله گویان می شوي
    از جرم ترسان می شوي وز چاره پرسان می شوي
    گر چشم تو بربست او چون مهره اي در دست او
    گاهی نهد در طبع تو سوداي سیم و زر و زن
    این سو کشان سوي خوشان وان سو کشان با ناخوشان
    چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
    بانک شعیب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش
    گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
    گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان
    گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
    جنت مرا بی روي او هم دوزخست و هم عدو
    گفتند باري کم گري تا کم نگردد مبصري
    گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
    ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
    اندر جهان هر آدمی باشد فداي یار خود
    چون هر کسی درخورد خود یاري گزید از نیک و بد
    روزي یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
    گفتا که من خربنده ام پس بایزیدش گفت رو

    اي یوسف خوش نام ما خوش می روي بر بام ما
    اي نور ما اي سور ما اي دولت منصور ما
    اي دلبر و مقصود ما اي قبله و معبود ما
    اي یار ما عیار ما دام دل خمار ما
    در گل بمانده پاي دل جان می دهم چه جاي دل

    آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا
    از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
    اي عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
    در آتش و در سوز من شب می برم تا روز من
    بر گرد ماهش می تنم بی لب سلامش می کنم
    گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
    آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو
    گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
    اي دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد
    آن دم تو را او می کشد تا وارهاند مر تو را
    آن لحظه ترساننده را با خود نمی بینی چرا
    گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا
    گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی
    یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب ها
    کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا
    چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا
    فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا
    گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا
    من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا
    من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا
    که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا
    هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی
    تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را
    یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا
    ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا
    پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدي اي دغا
    یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا
    اي درشکسته جام ما اي بردریده دام ما
    جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
    آتش زدي در عود ما نظاره کن در دود ما
    پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
    وز آتش سوداي دل اي واي دل اي واي ما
    آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا
    از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
    بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی
    اي فرخ پیروز من از روي آن شمس الضحی
    خود را زمین برمی زنم زان پیش کو گوید صلا
    هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا
    خدمت کنم تا واروم گویی که اي ابله بیا
    غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما
    خوابت که می بندد چنین اندر صباح و در مسا

  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    دل گفت حسن روي او وان نرگس جادوي او
    اي عشق پیش هر کسی نام و لقب داري بسی
    اي رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو
    دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می گوي و بس

    بگریز اي میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
    از حمله هاي جند او وز زخم هاي تند او
    اول شرابی درکشی سرمست گردي از خوشی
    زین باده می خواهی برو اول تنک چون شیشه شو
    هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد
    بس جره ها در جو زند بس بربط شش تو زند
    ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن
    گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازي سپر
    اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما

    بنشسته ام من بر درت تا بوك برجوشد وفا
    غرقست جانم بر درت در بوي مشک و عنبرت
    ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران
    عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند
    اي عشق خندان همچو گل وي خوش نظر چون عقل کل
    امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
    کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو
    گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی
    اي بر درت خیل و حشم بیرون خرام اي محتشم
    افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین
    آن کس که بیند روي تو مجنون نگردد کو بگو
    رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی خبر
    جان ها چو سیلابی روان تا ساحل دریاي جان
    سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره
    اي آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده
    گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را
    مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی
    نی ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر
    بد بی تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این
    وان سنبل ابروي او وان لعل شیرین ماجرا
    من دوش نام دیگرت کردم که درد بی دوا
    گندم فرست اي جان که تا خیره نگردد آسیا
    بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا
    زیرا نمی دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما
    سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
    بیخود شوي آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما
    چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما
    از دل فراخی ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
    بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
    با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
    گر قیصري اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما
    تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما
    باشد که بگشایی دري گویی که برخیز اندرآ
    اي صد هزاران مرحمت بر روي خوبت دایما
    عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
    صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاك و خل
    خورشید را درکش به جل اي شهسوار هل اتی
    چون نام رویت می برم دل می رود والله ز جا
    کو جام غیر جام تو اي ساقی شیرین ادا
    اي کاشکی درخوابمی در خواب بنمودي لقا
    زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
    خون جگر پیچیده بین بر گردن و روي و قفا
    سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا
    اي شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی
    از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا
    الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا
    بر بندگان خود را زده باري کرم باري عطا
    وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا
    زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا
    رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا
    دف گفت می زن بر رخم تا روي من یابد بها

  3. Top | #3

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن
    حیفست اي شاه مهین هشیار کردن این چنین
    یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو

    جز وي چه باشد کز اجل اندررباید کل ما
    رقصان سوي گردون شوم زان جا سوي بی چون شوم
    از مه ستاره می بري تو پاره پاره می بري
    دارم دلی همچون جهان تا می کشد کوه گران
    گر موي من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد
    در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او
    نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی
    با عقل خود گر جفتمی من گفتنی ها گفتمی

    من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
    بر دست من نه جام جان اي دستگیر عاشقان
    نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
    اي جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
    اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
    رو سخت کن اي مرتجا مست از کجا شرم از کجا
    برخیز اي ساقی بیا اي دشمن شرم و حیا

    مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
    بر خوان شیران یک شبی بوزینه اي همراه شد
    بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می چکد
    گر طفل شیري پنجه زد بر روي مادر ناگهان
    آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد
    نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
    شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من

    اي طوطی عیسی نفس وي بلبل شیرین نوا
    دعوي خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا
    غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
    غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم
    ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن
    تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا
    والله نگویم بعد از این هشیار شرحت اي خدا
    یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا
    صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا
    صبر و قرارم برده اي اي میزبان زودتر بیا
    گه شیرخواره می بري گه می کشانی دایه را
    من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا
    من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا
    زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا
    زان جا به سوي مه رود نی در دکان نانبا
    خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا
    آن جام جان افزاي را برریز بر جان ساقیا
    دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
    آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
    برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
    چون مست گردد پیر ده رو سوي مستان ساقیا
    ور شرم داري یک قدح بر شرم افشان ساقیا
    تا بخت ما خندان شود پیش آي خندان ساقیا
    مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
    استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
    آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا
    تو دشمن خود نیستی بر وي منه تو پنجه را
    بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها
    گر هست آتش ذره اي آن ذره دارد شعله ها
    همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا
    هین زهره را کالیوه کن زان نغمه هاي جان فزا
    با چهره اي چون زعفران با چشم تر آید گوا
    که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها
    تا غلغل افتد در عدم از عدل تو اي خوش صدا
    ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا

  4. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی
    ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته
    تا غم به سوي غم رود خرم سوي خرم رود
    این دانه هاي نازنین محبوس مانده در زمین
    تا کار جان چون زر شود با دلبران هم بر شود
    خاموش کن آخر دمی دستور بودي گفتمی

    اي نوبهار عاشقان داري خبر از یار ما
    اي بادهاي خوش نفس عشاق را فریادرس
    اي فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوي خوش
    اي جویبار راستی از جوي یار ماستی
    اي قیل و اي قال تو خوش و اي جمله اشکال تو خوش

    اي باد بی آرام ما با گل بگو پیغام ما
    اي گل ز اصل شکري تو با شکر لایقتري
    رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده
    اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر
    با خار بودي همنشین چون عقل با جانی قرین
    در سر خلقان می روي در راه پنهان می روي
    اي گل تو مرغ نادري برعکس مرغان می پري
    اي گل تو این ها دیده اي زان بر جهان خندیده اي
    گل هاي پار از آسمان نعره زنان در گلستان
    هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی ره چون عرق
    اي مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما
    از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما
    آهن خرد آیینه گر بر وي نهد زخم شرر
    هان اي دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن
    اي شمس تبریزي بگو سر شهان شاه خو

    اي عاشقان اي عاشقان امروز ماییم و شما
    گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
    ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
    اي شیخ ما را فوطه ده وي آب ما را غوطه ده
    این باد اندر هر سري سوداي دیگر می پزد
    دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا
    هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا
    تا گل به سوي گل رود تا دل برآید بر سما
    در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا
    پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا
    سري که نفکندست کس در گوش اخوان صفا
    اي از تو آبستن چمن و اي از تو خندان باغ ها
    اي پاکتر از جان و جا آخر کجا بودي کجا
    پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی
    بر سینه ها سیناستی بر جان هایی جان فزا
    ماه تو خوش سال تو خوش اي سال و مه چاکر تو را
    کاي گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا
    شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا
    در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا
    از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا
    بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
    بستان به بستان می روي آن جا که خیزد نقش ها
    کامد پیامت زان سري پرها بنه بی پر بیا
    زان جامه ها بدریده اي اي کربز لعلین قبا
    کاي هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا
    از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما
    بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا
    اي بود ما آهن صفت وي لطف حق آهن ربا
    ما را نمی خواهد مگر خواهم شما را بی شما
    با کس نیارم گفت من آن ها که می گویی مرا
    بی حرف و صوت و رنگ و بو بی شمس کی تابد ضیا
    افتاده در غرقابه اي تا خود که داند آشنا
    مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
    زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
    اي موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
    سوداي آن ساقی مرا باقی همه آن شما

  5. Top | #5

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله
    اي رشک ماه و مشتري با ما و پنهان چون پري
    هر جا روي تو با منی اي هر دو چشم و روشنی
    عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
    یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود
    اي طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
    اي باغبان اي باغبان در ما چه درپیچیده اي

    اي نوش کرده نیش را بی خویش کن باخویش را
    تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را
    با روي همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود
    چون جلوه مه می کنی وز عشق آگه می کنی
    درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان
    هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی
    تلخ از تو شیرین می شود کفر از تو چون دین می شود
    جان من و جانان من کفر من و ایمان من
    اي تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن
    امروز اي شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
    امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم
    تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی
    جان را درافکن در عدم زیرا نشاید اي صنم

    اي یوسف آخر سوي این یعقوب نابینا بیا
    از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد
    اي موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
    رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
    چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
    خورشید پیشت چون شفق اي برده از شاهان سبق
    اي جان تو و جان ها چو تن بی جان چه ارزد خود بدن
    تا برده اي دل را گرو شد کشت جانم در درو
    اي تو دوا و چاره ام نور دل صدپاره ام
    نشناختم قدر تو من تا چرخ می گوید ز فن
    اي قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت
    اي خسرو مه وش بیا اي خوشتر از صد خوش بیا
    امروز می در می دهد تا برکند از ما قبا
    خوش خوش کشانم می بري آخر نگویی تا کجا
    خواهی سوي مستیم کش خواهی ببر سوي فنا
    هر دم تجلی می رسد برمی شکافد کوه را
    یک پاره گوهر می شود یک پاره لعل و کهربا
    اي که چه باد خورده اي ما مست گشتیم از صدا
    گر برده ایم انگور تو تو برده اي انبان ما
    باخویش کن بی خویش را چیزي بده درویش را
    بر زهر زن تریاق را چیزي بده درویش را
    ما را تو کن همراه خود چیزي بده درویش را
    با ما چه همره می کنی چیزي بده درویش را
    نی دلق صدپاره کشان چیزي بده درویش را
    هم راز و هم محرم تویی چیزي بده درویش را
    خار از تو نسرین می شود چیزي بده درویش را
    سلطان سلطانان من چیزي بده درویش را
    منگر به تن بنگر به من چیزي بده درویش را
    بر عشق جان افشان کنم چیزي بده درویش را
    وین کار را یک سون کنم چیزي بده درویش را
    خود را بگو تو چیستی چیزي بده درویش را
    تو محتشم او محتشم چیزي بده درویش را
    اي عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا
    یعقوب مسکین پیر شد اي یوسف برنا بیا
    گاوي خدایی می کند از سینه سینا بیا
    در گور تن تنگ آمدم اي جان باپهنا بیا
    زان طره اي اندرهمت اي سر ارسلنا بیا
    اي دیده بینا به حق وي سینه دانا بیا
    دل داده ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا
    اول تو اي دردا برو و آخر تو درمانا بیا
    اندر دل بیچاره ام چون غیر تو شد لا بیا
    دي بر دلش تیري بزن دي بر سرش خارا بیا
    کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا
    اي آب و اي آتش بیا اي در و اي دریا بیا

  6. Top | #6

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    مخدوم جانم شمس دین از جاهت اي روح الامین

    آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا
    سمعا و طاعه اي ندا هر دم دو صد جانت فدا
    اي نادره مهمان ما بردي قرار از جان ما
    از پاي این زندانیان بیرون کنم بند گران
    تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی
    آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده
    این قافله بر قافله پویان سوي آن مرحله
    بانگ شتربان و جرس می نشنود از پیش و پس
    خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی هوش ما

    اي یوسف خوش نام ما خوش می روي بر بام ما
    اي بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من
    اي ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله
    نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو
    گر قالبت در خاك شد جان تو بر افلاك شد
    از سر دل بیرون نه اي بنماي رو کایینه اي
    گویی مرا چون می روي گستاخ و افزون می روي
    گفتم کز آتش هاي دل بر روي مفرش هاي دل
    هر دم رسولی می رسد جان را گریبان می کشد
    دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو

    امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را
    خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل
    گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان
    چون پاي خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی
    بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را

    چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را
    ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان
    خود را مرنجان اي پدر سر را مکوب اندر حجر
    گر تو کنی بر مه تفو بر روي تو بازآید آن
    پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان
    تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا
    جان گفت اي نادي خوش اهلا و سهلا مرحبا
    یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی
    آخر کجا می خوانیم گفتا برون از جان و جا
    بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا
    دل بر غریبی می نهی این کی بود شرط وفا
    آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا
    چون برنمی گردد سرت چون دل نمی جوشد تو را
    اي بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما
    نعره زنان در گوش ما که سوي شاه آ اي گدا
    انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ
    این جان سرگردان من از گردش این آسیا
    اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا
    از چون مگو بی چون برو زیرا که جان را نیست جا
    گر خرقه تو چاك شد جان تو را نبود فنا
    چون عشق را سرفتنه اي پیش تو آید فتنه ها
    بنگر که در خون می روي آخر نگویی تا کجا
    می غلط در سوداي دل تا بحر یفعل ما یشا
    بر دل خیالی می دود یعنی به اصل خود بیا
    نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا
    می شد روان بر آسمان همچون روان مصطفی
    از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا
    گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا
    چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا
    بر آسمان پران شوي هر صبحدم همچون دعا
    می دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
    کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
    با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
    ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا
    بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا

  7. Top | #7

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    گرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن
    آن مار ابله خویش را بر خار می زد دم به دم
    بی صبر بود و بی حیل خود را بکشت او از عجل
    بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا
    فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
    رفتم به وادي دگر باقی تو فرما اي پدر

    جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
    یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن
    این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم
    هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو
    بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی
    نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی
    امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد
    در مرگ هشیاري نهی در خواب بیداري نهی
    سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد
    اي جان جان جزو و کل وي حله بخش باغ و گل
    هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا
    زان سو که فهمت می رسد باید که فهم آن سو رود
    هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند
    هم ري و بی و نون را کردست مقرون با الف
    لبیک لبیک اي کرم سوداي تست اندر سرم
    هرگز نداند آسیا مقصود گردش هاي خود
    آبیش گردان می کند او نیز چرخی می زند
    خامش که این گفتار ما می پرد از اسرار ما

    چندان بنالم ناله ها چندان برآرم رنگ ها
    بر مرکب عشق تو دل می راند و این مرکبش
    بنما تو لعل روشنت بر کوري هر ظلمتی
    با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند
    گر نی که کورندي چنین آخر بدیدندي چنان
    چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند
    اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می شود
    زین رو همی بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی
    سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا
    سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها
    گر صبر کردي یک زمان رستی از او آن بدلقا
    ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
    اي همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
    مر صابران را می رسان هر دم سلامی نو ز ما
    از زعفران روي من رو می بگردانی چرا
    یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
    بی شمع روي تو نتان دیدن مر این دو راه را
    کی ذره ها پیدا شود بی شعشعه شمس الضحی
    بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا
    تا درنیندازي کفی ز اهلیله خود در دوا
    بی تو کجا جنبد رگی در دست و پاي پارسا
    در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا
    زان سیلشان کی واخرد جز مشتري هل اتی
    وي کوفته هر سو دهل کاي جان حیران الصلا
    آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا
    آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا
    هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا
    در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا
    ز آب تو چرخی می زنم مانند چرخ آسیا
    کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا
    حق آب را بسته کند او هم نمی جنبد ز جا
    تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا
    تا برکنم از آینه هر منکري من زنگ ها
    در هر قدم می بگذرد زان سوي جان فرسنگ ها
    تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ ها
    کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ ها
    آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ ها
    تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ ها
    هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ ها
    زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ ها

  8. Top | #8

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان
    اشکستگان را جان ها بستست بر اومید تو
    تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو
    تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزي دگر
    وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزي شود

    چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها
    گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون
    معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما
    از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم
    کاي شه سلیمان لطف وي لطف را از تو شرف
    ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده
    ما بنده خاك کفت چون چاکران اندر صفت
    تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد
    تو صدقه کن اي محتشم بر دل که دیدت اي صنم
    آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا
    اي آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر
    اي جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش
    اي جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن
    اي تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو
    اي صد بقا خاك کفش آن صد شهنشه در صفش
    وانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا
    ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت
    چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد
    تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده
    زد تیغ قهر و قاهري بر گردن دیو و پري
    زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه
    از شه چو دید او مژده اي آورد در حین سجده اي

    چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را
    خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم
    اي عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون
    چون نور آن شمع چگل می درنیابد جان و دل
    جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد
    زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ ها
    تا دانش بی حد تو پیدا کند فرهنگ ها
    تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ ها
    پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ ها
    هر ذره انگیزنده اي هر موي چون سرهنگ ها
    کز چشم من دریاي خون جوشان شد از جور و جفا
    ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را
    اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا
    شد حرف ها چون مور هم سوي سلیمان لابه را
    در تو را جان ها صدف باغ تو را جان ها گیا
    در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما
    ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما
    در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا
    در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما
    کو خورده باشد باده ها زان خسرو میمون لقا
    آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها
    در فرقت آن شاه خوش بی کبر با صد کبریا
    در راه شاهنشاه کن در سوي تبریز صفا
    تو بازگرد از خویش و رو سوي شهنشاه بقا
    گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا
    از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشک ها
    بربوده از وي مکرمت کرده به ملکش اقتضا
    دیو و پري را پاي مرد ترتیب کرد آن پادشا
    زان باغ ها آفل شده بی بر شده هم بی نوا
    کو را ز عشق آن سري مشغول کردند از قضا
    در منع او گفتا که نه عالم مسوز اي مجتبا
    تبریز را از وعده اي کارزد به این هر دو سرا
    خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
    دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را
    کز وي بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
    کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را
    این دام و دانه کی کشد عنقاي خوش منقار را

  9. Top | #9

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس
    کو آن مسیح خوش دمی بی واسطه مریم یمی
    دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی
    تن را سلامت ها ز تو جان را قیامت ها ز تو
    ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد
    ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی
    شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را
    بینم به شه واصل شده می از خودي فاصل شده
    باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون
    جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند
    مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او
    عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین
    اي صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین
    در پاکی بی مهر و کین در بزم عشق او نشین

    من دي نگفتم مر تو را کاي بی نظیر خوش لقا
    امروز صد چندان شدي حاجب بدي سلطان شدي
    امشب ستایمت اي پري فردا ز گفتن بگذري
    امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرت
    ناگه برآید صرصري نی بام ماند نه دري
    باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش
    تعلیم گیرد ذره ها زان آفتاب خوش لقا

    هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان ها
    هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود
    گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود
    جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر
    گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوري
    در آب تیره بنگري نی ماه بینی نی فلک
    باد شمالی می وزد کز وي هوا صافی شود
    باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می زند
    جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان
    اي جان پاك خوش گهر تا چند باشی در سفر

    اي عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را
    کز وي دل ترسا همی پاره کند زنار را
    کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را
    عیسی علامت ها ز تو وصل قیامت وار را
    آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را
    لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را
    صد که حمایل کاه را صد درد دردي خوار را
    وز شاه جان حاصل شده جان ها در او دیوار را
    منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را
    یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را
    گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را
    پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را
    کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را
    در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را
    اي قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا
    هم یوسف کنعان شدي هم فر نور مصطفی
    فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا
    فردا ملک بی هش شود هم عرش بشکافد قبا
    زین پشگان پر کی زند چونک ندارد پیل پا
    هر ذره اي خندان شود در فر آن شمس الضحی
    صد ذرگی دلربا کان ها نبودش ز ابتدا
    کاخر چو دردي بر زمین تا چند می باشی برآ
    آنگه رود بالاي خم کان درد او یابد صفا
    تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
    چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
    از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا
    خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا
    وز بهر این صیقل سحر در می دمد باد صبا
    گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا
    نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا
    تو باز شاهی بازپر سوي صفیر پادشا

  10. Top | #10

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    بشنو از نى چون حكايت میکند از جداي ىها شكايت میکند
    آز نيستان تا مرا ببريده اند در نفيرم مرد و زن ناليده اند
    سينه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگويم شرح درد اشتيا ق
    هر آسى آاو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خوي ش
    من به هر جمعيتى نالان شدم جفت بد حالان و خوش حالان شد م
    هر آسى از ظن خود شد يار من از درون من نجست اسرار م ن
    سر من از نال هى من دور نيست ليك چشم و گوش را آن نور نيس ت
    تن ز جان و جان ز تن مستور نيست ليك آس را ديد جان دستور نيس ت
    آتش است اين بانگ ناى و نيست باد هر آه اين آتش ندارد نيست باد
    آتش عشق است آاندر نى فتاد جوشش عشق است آاندر م ىفتاد
    نى حريف هر آه از يارى بريد پرده هايش پرده هاى ما دريد
    همچو نى زهرى و ترياقى آه ديد همچو نى دمساز و مشتاقى آه ديد
    نى حديث راه پر خون میکند قصه هاى عشق مجنون مى آند
    محرم اين هوش جز ب ىهوش نيست مر زبان را مشترى جز گوش نيس ت
    در غم ما روزها بى گاه شد روزها با سوزها همراه شد
    روزها گر رفت گو رو باك نيست تو بمان اى آن آه چون تو پاك نيس ت
    هر آه جز ماهى ز آبش سير شد هر آه بى روزى است روزش دير شد
    درنيابد حال پخته هيچ خام پس سخن آوتاه بايد و السلا م
    بند بگسل، باش آزاد اى پسر چند باشى بند سيم و بند زر
    گر بريزى بحر را در کوزه ای چند گنجد قسمت يك روز هاى
    آوزه ى چشم حريصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر در نشد
    هر آه را جامه ز عشقى چاك شد او ز حرص و عيب آلى پاك شد

صفحه 1 از 5 123 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن