صفحه 4 از 6 نخستنخست ... 23456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 31 به 40 از 56

موضوع: بانک داستانهای کوتاه اما دلنشین و زیبا

  1. Top | #31

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    راز زنـدگـی
    در افسانه ها آمده روزی که خـداوند جهـان را آفرید فرشـتگان مقرب را
    به بارگاه خـود فرا خـواند و از آنهـا خواست تا برای پنهـان کـردن راز زنـدگی
    پیشنهاد بدهنـد .
    یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا آن را در زیرزمین مدفون کن .
    فرشته دیگـری گفت : آن را در زیر دریاها قرار بـده .
    وسـومی گفت : راز زنـدگی را در کوهـها قرار بده .
    ولی خـداوند فرمود : اگرمن بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط
    تعـداد کمی از بنـدگانم قادر خواهند بود آن را بیـابنـد ؛ در حالی که من
    می خواهم راز زنـدگی در دسترس همه بنـدگانم باشـد .
    در این هنگام یکی از فرشتگان گفت : فهـمیدم کجا ؛ ای خدای مهربان
    راز زندگی را در قلب بنـدگانت قرار بده زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد
    که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند . ​

  2. Top | #32

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در كوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود كه خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ویشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكل‏ترین كار براى تو این است كه بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بكنى كه من آن را رایگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏كنم استاد! اجازه دهید كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت كرد و گفت: "من یك لیوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازیر مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.

    پس از مدتى به خانه‏ى كوچكى كه در كنار دره‏ى زیبایى قرار داشت رسید. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممكن است یك پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاس‏هاى آواره‏اى هستیم كه در روى این زمین خانه‏اى نداریم". دخترى شگفت‏زده در حالى كه نگاه ستایش‏آمیزش را از او پنهان نمى‏كرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوه‏هاى دوردست زندگى مى‏كند، خدمت مى‏كنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از این‏كه شما خانه‏ى مرا بركت دهید ناراحت نمى‏شود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به كسانى كه شانس كم‏ترى دارند، كمك كنید". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرك كنید. این باعث افتخار من است كه مى‏توانم از طریق شما به خداوند خدمت كنم".

    داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت كه آن‏جا بماند و با شركت در شام غذا را نیز بركت دهد. از آن‏جایى كه بسیار دیر شده بود و تا كوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریكى شب ممكن بود كه آب به زمین بریزد، موافقت كرد كه شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همین یك بار به آن دختر در دوشیدن شیر كمك كند بسیار خوب مى‏شد، زیرا از نظر لرد كریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.

    روزها تبدیل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با یكدیگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب كار مى‏كرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مى‏آورد. او زمین بیش‏ترى خرید و به زودى آن‏ها را به زیر كشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت كمك، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رایگان به آن‏ها كمك مى‏كرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستان‏ها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمین‏هاى بایر و غیرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستایش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از این‏كه آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

    روزى به هنگام پیرى، همان‏طور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مى‏كرد. تا جایى كه چشم كار مى‏كرد مزرعه‏هایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت مى‏كرد.

    ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یك لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم كه در برابر دیدگانش از بین مى‏رفتند خیره شده بود.

    و سپس او ویشنو را دید كه در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گوید، "من هنوز منتظر آب هستم". و این داستان زندگى انسان است...

  3. Top | #33

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به دیگری ابراز برتری میكرد، باد به خورشید می گفت كه من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان كنیم، خب حالا چه طوری؟

    دیدند مردی در حال عبور بود كه كتی به تن داشت. باد گفت كه من میتوانم كت آن مرد را از تنش در بیاورم، خورشید گفت پس شروع كن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی كه داشت به زیر كت این مرد می كوبید، در این هنگام مرد كه دید نزدیك است كتش را از دست بدهد، دكمه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبید.

    باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید كرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمی توانی.

    خورشید گفت تلاشم را می كنم و شروع كرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ كت خود داشت دید كه ناگهان هوا تغییر كرده و با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت كرد.

    با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید كه دیگر نیازی به اینكه كت را به تن داشته باشد نیست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی كت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.

    باد سر به زیر انداخت و فهمید كه خورشید پر عشق و محبت كه بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او كه می خواست به زور كاری را به انجام برساند قویتر است.

  4. Top | #34

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    رسیدن به کمال



    در نیویورک، بروکلین مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای



    ناتوانی ذهنی است . در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک



    مالی برای مدرسه بود پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز



    برای شنوندگان آن فراموش نمی شود...



    او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟



    هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه



    من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه



    چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره .



    کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و



    اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه



    ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که



    دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت :



    یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که



    بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید: بابا به نظرت اونا منو بازی



    میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً



    بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای



    بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها رو می کنه. پس به یکی



    از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه



    به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها را بخواهد ولی جوابی نگرفت و



    خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر



    می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم ...



    درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این



    غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما



    همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا



    توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...



    اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی



    از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی



    پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو



    انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر



    افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و



    شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...اما بجای اینکار، اون



    توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا،



    برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده



    بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که



    شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی



    پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که



    چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت



    کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط



    دوم دوید. در این هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق



    حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به



    3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند:



    شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن



    شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتند ماننداینکه اون یک



    ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...



    پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:



    اون 18 پسر به کمال رسیدند...

  5. Top | #35

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    الکساندر فلمينگ



    کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش







    خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين







    انداخت و به سمت باتلاق دويد...



    پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.



    فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...



    روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.



    مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.



    اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»



    کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم.»



    در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.



    اشراف‌زاده پرسيد: «پسر شماست؟»



    کشاورز با افتخار جواب داد: بله



    - با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد،







    به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...



    پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد







    تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...



    سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد.



    چه چيزی نجاتش داد؟ پنسيلين

  6. Top | #36

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    استاد



    پسر بچه نه ساله ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد . پسر دست چپش را دریک حادثه
    از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت به همین دلیل پدرش او را نزد
    استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد .



    استاد قبول کرد . سه ماه گذشت اما پسر نمی دانست چرا استاد در این مدت فقط
    یک فن را به او یاد می دهد . یک روز نزد استاد رفت و با ادای احترام به او
    گفت: " استاد ، چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید ؟"



    استاد لبخندی زد و گفت : " همین یک حرکت برای تو کافی است ."



    پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد . چند ماه بعد استاد پسر
    را به اولین مسابقه برد . پسر در اولین مسابقه برنده شد . پدر و مادرش که
    از پیروزی بسیار شاد بودند ، بشدت تشویقش می کردند.



    پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید . حریف او یک پسر
    قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود . پسر می ترسید با او
    روبرو شود ولی استاد به او اطمینان داد که برنده خواهد شد . مسابقه آغاز شد
    و حریف یک ضربه محکم به پسر زد . پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید
    . داور دستور قطع مسابقه را داد . ولی استاد مخالفت کرد و گفت :" نه ،
    مسابقه باید ادامه یابد ."



    پس از این دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد ، در یک
    لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!



    پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید : " استاد من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم ؟ "

    استاد با خونسردی گفت : " ضعف تو باعث پیروزی ات شد ! وقتی تو آن فن همیشگی
    را با قدرت روی حریف انجام دادی تنها راه مقابله با تو این بود که دست چپ
    تو را بگیرد در حالی که تو دست چپ نداشتی .

  7. Top | #37

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    كرم شب تاب







    روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت مي كرد. خدا گفت : " چيزي از من
    بخواهيد. هر چه كه باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب كنيد
    زيرا خدا بسيار بخشنده است."



    و هر كه آمد چيزي خواست. يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي
    دويدن. يكي جثه اي بزرگ خواست و آن يكي چشماني تيز. يكي دريا را انتخاب كرد
    و يكي آسمان را.



    در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و به خدا گفت :" من چيز زيادي از
    اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ. نه بالي و نه پايي ،
    نه آسمان ونه دريا. تنها كمي از خودت، تنها كمي از خودت را به من بده."



    و خدا كمي نور به او داد.



    نام او كرم شب تاب شد.



    خدا گفت :" آن كه نوري با خود دارد، بزرگ است، حتي اگربه قدر ذره
    اي باشد. تو حالا همان خورشيدي كه گاهي زير برگي كوچك پنهان مي شوي."



    و رو به ديگران گفت :" كاش مي دانستيد كه اين كرم كوچك ، بهترين را خواست. زيرا كه از خدا جز خدا نبايد خواست."



    ××××



    هزاران سال است كه او مي تابد. روي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره
    اي نيست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسي نمي داند كه اين همان چراغي است كه
    روزي خدا آن را به كرمي كوچك بخشيده است.

  8. Top | #38

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    ایدز.....................................



    آقای دکتر یعنی هیچ کاری نمی شه کرد؟



    متاسفانه هیچ کاری نمی شه کرد شاید تا فردا.......................



    مرد بغضش می گیره:آخه رضا این چه کاری بود با خودت کردی؟



    پسر سرش رو بر می گردونه و با سرفه شدید شروع به حرف زدن می کنه بابا تو رو خدا تو این لحظه های آخر سرزنشم نکن..........



    پدر حالش خیلی بد می شه از اتاق می ره بیرون به این فکر می کنه که این بچه
    رو از وقتی که مادرش رو از دست داده تنها بزرگ کرده اون یه بار طعم تنهایی
    رو چشیده و این بار............



    باورش نمی شه پسر 25 سالش داره جلوی چشاش پر پر می شه...



    باز می ره تو اتاق که پسرش این لحظات آخر تنهایی رو حس نکنه می خواد از
    زبون پسرش بشنوه چه اشتباهی کرده که حالا باید این روزها رو ببینه.....



    رو صندلی می شینه به پسرش که داره لحظه های آخر زندگیش رو می گذرونه نگاهی
    می کنه داره از درد به خودش می پیچه تحمل این صحنه ها واسه پدر غیر ممکنه
    اشک تو چشماش جمع می شه ولی نمی زاره پسر ببینه...........



    بالاخره سکوت رو می شکنه و می گه:



    رضا نمی خوای بگی پدرت چه اشتباهی مرتکب شده که حالا تورو باید این جور ببینم؟

    با سرفه شدید پسر شروع به حرف می کنه....



    هیچ کس مقصر نیست هیچ کس خودم مقصرم....



    بابا همیشه منو تنها گذاشتی همیشه دنبال پول دراوردن بودی همیشه............



    می دونی 18،17سالم بود که همیشه تو می رفتی مسافرت من مجبور می شدم تنهاییم
    رو با دوستام پر کنم.....رفیقای به اصطلاح صمیمیم رو که یادت هست؟



    _آره احمد،نیما......چرا رضا به اینجا کشیده شدی چرا؟؟مرد صداش می لرزه و ادامه می ده......

    چی برات کم گذاشته بودم که تو این بیماری رو بگیری؟



    رضا با سرفه شدید ادامه می ده من تنها بودم با اونا تنهاییم رو می گذروندم......

    اون موقع ها همه دوستام دوست دختر داشتن منم یه دوست دختر پیدا کردم اسمش نگار بود............................

    4ماه گذشته بود که ما باهم خیلی صمیمی شده بودیم......یه شب که تو مسافرت
    بودی دعوتش کردم خونه...............طرفای ساعت 8 بود که اومد می گفت
    خونوادش رفتن مسافرت مشکلی نداره اگه دیر بر گرده........

    من اون روز خونه رو حسابی مرتب کرده بودم که زنگ در خونه زده شد درو که باز
    کردم دیدم نگار اومد خیلی خودش رو آرایش کرده بود همون دمه در بوسش کردم
    بعد اومد تو خونه.............

    پدر هنوزم باورش سخته عزیز ترین کسش داره از دستش می ره......نگاهی به پسر می کنه و با صدای خسته می گه خوب ؟

    پسر با سلفه شدید و حاله بدی که داشت ادامه می ده...............

    خوب نگار جون اول غذا می خوری یا فیلم نگاه کنیم؟

    اممممم....ببین زنگ بزن پیتزا بیارن بعد یه دونه از اون فیلم بدا بیار نگاه کن(با شیطنت گفت)

    زنگ زدم بوف دوتا پیتزا آوردن یکم حرف زدیم تا پیتزا ها رو آوردن اول پیتزا
    رو خوردیم بعد یدونه از فیلمای خیلی باحاله سوپرم رو.......

    پدر حرفش رو قطع می کنه........سوپر؟؟؟

    باسرفه ادامه می ده همون فیلم *****ی منظورم آوردم مستم که بودیم..............

    چی تو مشروبم مگه می خوردی؟؟؟؟؟

    آره تو مهمونی های دوستام که می رفتم مشروبم می خوردم.....

    پدر باورش نمی شد اینارو داره تنها پسرش می گه باورش براش سخت بود ولی داشت جلوی چشش همه چی رو به وضوح می دید........

    یه نیم ساعتی از فیلم گذشته بود که بدجور تحریک شده بودم نگارم همین طور اونم خیلی تحریک شده بود از همدیگه لب گرفتیم..............

    پسر روش نمی شد همه چی رو به پدرش بگه سکوت کرد ولی هنوز داشت سلفه می کرد.......

    پدر تو اون وضعیت واقعا با شنیدن این حرف ها غافلگیر شده بود........آهی می کشه و می گه:خوب بعدش؟

    پسر باز مجبور می شه ادامه می ده.........اونشب تا صبح پیش هم بودیم....بعد
    از اون بار چند بار دیگم ***** داشتیم تا اینکه فهمیدم بهم دروغ گفته تو این
    مدت.......

    پدر کنجکاو می شه.....با تعجب می گه دروغ؟؟؟؟

    میدونی بابا همیشه بهم نگار می گفت داره درس می خونه خونوادشم اکثرا مسافرت
    می رن من فقط شماره موبایلش رو داشتم هیچوقت آدرس خونش رو نمی داد می گفت
    نمی خوام کسی از آشناها یا همسایه ها بفهمه من دوست پسر دارم......واسه
    همین اکثرا من با پژو405 می رفتم دنبالش بقول خودش تو اولین کسی هستی که
    باهاش دوستم من اونو واقعا دوسش داشتم همیشه براش کادو می
    گرفتم...............سکوت می کنه.......

    پدر حالا می فهمه همیشه اون همه پول که می گرف واسه کی خرج می کرده.....پسر
    سرفه هاش شدید تر می شه پدر بلند می شه براش یه لیوان آب میریزه بهش می ده
    پسر یکم از آب رو می خوره و می گه بشین پدر می خوام بقیه حرف هام رو بهت
    بگم....................

    پدر می شینه و پسر ادامه می ده........نزدیک یه سال از دوستیم می گذرشت که
    یه روز خیلی مضطرب اومد پیشم گفت پدرش براش مشکلی پیش اومده پول لازم داره
    من اونو واقعا دوسش داشتم ما بهم قول ازدواج داده بودیم .........نه میلیون
    پول می خواست که قرار بود پنج شنبه بهش بدم......

    که احمد بهم زنگ زد.......

    سلام احمد چطوری کجایی پسر؟

    ببین رضا فقط زنگ زدم پاشو امشب بریم بیرون کار واجبی دارمت........پس تا ساعت 9 دمه پاتوقمون خداحافظ......

    الو احمد...........

    ساعت 9 بود که رسیدم کافی شاپ بعد از کلی منو من کردن بالاخره حرفش رو زد......

    سرفه های پسر اونقدر شدید می شه که پدر مجبور می شه دکتر رو خبر
    کنه..........دکتر به پسر یه مسکن می زنه تا حالش آروم تر بشه دیگه واسه
    پسر رمقی برای حرف زدن نمی مونه ولی با تمام نیروش سعی می کنه حرف
    بزنه...........

    بهم گفت:ببین رضا نگار اون جور که تو فکر می کنی نیست اون اصلا پدر مادر
    نداره اون یه فاحشس اونقدر از دست احمد عصبانی شدم که اگه همون جا نمی
    گرفتم می زدمش شانس آورده بود باورشم برام سخت بود من نگار رو از خودم
    بیشتر دوسش داشتم........

    پاشدم که برم احمد گفت صبر کن بهت ثابت می کنم.......

    بعدا منو برد یه جایی که از قبل می دونست بعدا فهمیدم که اونا از قبل اون
    دختررو بردن خونه یکی از دوستاشون کلید رو به احمد دادن..........

    وقتی ما رسیدیم نگار با دونفر دیگه لخت رو تخت خواب بود..............پسر
    آهی می کشه و ادامه میده ایکاش می مردم و اون صحنه رو نمی دیدم انگار دنیا
    داشت رو سرم خراب می شد......فکر می کردم نگار فقط ماله منه
    .........اما.......

    نگار سریع لباس هاش رو پوشید تازه فهمید همش نقشه بوده که منو تو اون وضع
    ببرن پیشش.......از خونه زدم بیرون نگار اومد دنبالم هر چی صدا می کرد محلش
    نمی ذاشتم آخر دستم رو گرفت هر کاری کرد که بگه پشیمونم گوش نمی دادم فقط
    توف کردم تو صورتش........

    که عصبانی شد همون جوری که من داشتم می رفتم داد زد......

    برو گمشو بدبخت آره تو این یه سال خرت کردم حسابی دوشیدمت از الانم می رم
    با یکی دیگه دوست می شم منم برات یه یادگار گذاشتم و داد بلند کشید رضا جون
    ایدز گرفتی و زد زیر خنده.......

    خشکم زد عرق سردی سرتاپامو گرفت حدود دوسال جرات نداشتم برم آزمایش بدم......دیگه سرفه هاش شدید تر شد...............

    پدر ماتش برد اون 7ساله این بیماری رو داشته ولی بمن چیزی نگفته می ره کنار
    پسرش وا می شته سرش رو بادستاش مالش می ده بغضش می شکنه خیلی آروم گریه می
    کنه که مبادا پسرش بفهمه.....

    چرا باید به من وقتی مریضیت اثراش شروع می شه بگی؟

    با صدایی ضیعف می گه بابا گفتنش چه فایده ای داشت فقط شمارو ناراحت می کرد
    دوسال گذشته بود بالاخره جرات کردم برم آزمایش بدم همون جوریم که حدس می
    زدم آزمایش مثبت بود.......

    بابا چرا داری گریه می کنه؟

    هیچی عزیزم هیچی..........سرش رو می کنه اونور که این لحظات آخر پسرش زیاد
    ناراحت نباشه.....که حاله پسر خراب می شه باز دکتر ها جمع می شن پیشش این
    بار پدر رو از اتاق بیرون می کنن.....................................

    آقای دکتر چی شد؟

    دکتر سرش رو تکون می ده متاسفم...................................... .......

    پدر همونجا بیهوش می شه دوباره تنهاتر شد این بار تنها فرزندش رو از دست داد......

  9. Top | #39

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    يك بار دختري حين صحبت با پسري كه عاشقش بود، ازش پرسيد

    چرا دوستم داري؟ واسه چي عاشقمي؟

    دليلشو نميدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم

    تو هيچ دليلي رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داري؟

    چطور ميتوني بگي عاشقمي؟

    من جدا"دليلشو نميدونم، اما ميتونم بهت ثابت كنم

    ثابت كني؟ نه! من ميخوام دليلتو بگي

    باشه.. باشه!!! ميگم... چون تو خوشگلي،

    صدات گرم و خواستنيه،

    هميشه بهم اهميت ميدي،

    دوست داشتني هستي،

    با ملاحظه هستي،

    بخاطر لبخندت،

    دختر از جوابهاي اون خيلي راضي و قانع شد

    متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكي كرد و به حالت كما رفت

    پسر نامه اي رو كنارش گذاشت با اين مضمون

    عزيزم، گفتم بخاطر صداي گرمت عاشقتم اما حالا كه نميتوني حرف بزني، ميتوني؟

    نه ! پس ديگه نميتونم عاشقت بمونم

    گفتم بخاطر اهميت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نميتوني برام اونجوري باشي، پس منم نميتونم دوست داشته باشم

    گفتم واسه لبخندات، براي حركاتت عاشقتم

    اما حالا نه ميتوني بخندي نه حركت كني پس منم نميتونم عاشقت باشم

    اگه عشق هميشه يه دليل ميخواد مثل همين الان، پس ديگه براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره

    عشق دليل ميخواد؟

    نه!معلومه كه نه!!

    پس من هنوز هم عاشقتم

    عشق واقعي هيچوقت نمي ميره

    اين هوس است كه كمتر و كمتر ميشه و از بين ميره

    "عشق خام و ناقص ميگه:"من دوست دارم چون بهت نياز دارم

    "ولي عشق كامل و پخته ميگه:"بهت نياز دارم چون دوست دارم

    "سرنوشت تعيين ميكنه كه چه شخصي تو زندگيت وارد بشه، اما قلب حكم مي كنه كه چه شخصي در قلبت بمونه"

  10. Top | #40

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    کشاورزي الاغ پيري داشت که يه روز اتفاقي ميفته تو ي يک چاه بدون آب . کشاورز هر چه



    سعي کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بيرون بياره . براي اينکه حيون بيچاره زياد زجر نکشه



    کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بميره و زياد زجر



    نکشه .



    مردم با سطل روي سر الاغ خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش رو مي



    تکوند و زير پاش مي ريخت و وقتي خاک زير پاش بالا مي آمد سعي ميکرد بره روي خاک



    ها .







    روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به



    بالا اوردن ادامه داد تا اينکه به لبه ي چاه رسيد و بيرون اومد .







    خاکها بر سر ما ریخته می شوند.



    و ما مثل همیشه دو انتخاب داریم:











    اول اینکه اجازه دهیم مشکلات زندگی مثل تلی از مشکلات ما را







    زنده به گور کنند.















    دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود

صفحه 4 از 6 نخستنخست ... 23456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن