چندیست که این وسوسه افتاده به جانم
از تنگیِ این تُنگ دلم را برهانم

حالا که بها رآمده و پنجره باز است
از فاصله ی خانه و دریا نگرانم

من، ماهی سرخی که بنا بود خودم را
از پنجره ی خانه به دریا برسانم

در تُنگِ لب پنجره با جزر و مد خویش
ماه است که افزوده به حجم هیجانم

آواز خوش چلچله، پاکوبی امواج
تا باله برقصانم و دامن بکشانم

یک تابِ دگر مانده به مهمانی دریا
می خواهم و افسوس که ترسوتر از آنم

تا این که زمستان زد و این پنجره را بست
من ماندم و این گوشه ی تاریک جهانم

من ماهی سرخی که بنا بود... فقط کاش
تا آمدن چلچله ها زنده بمانم