من زانوی غم بغل نمی گیرم!
من تمام بغضم را بر میدارم
میان میدان می ایستم
و‌می رقصم و‌می رقصم و می رقصم
آنقدر می چرخم و می رقصم
تا مست شوم
تلو تلو کنان در شهر به راه بی افتم
و از هر صورت مهربانی میپرسم:
شما او را ندیدید؟
او اینجا بود
همین جا ؛ همه جا
بگذار مردم خیال کنند من به مثال خودشان مست گشته ام
بگذار میان خودمان بماند
که خیال تو چنان در من انقلابی به راه می اندازد
که من با یک رقص که هیچ؛ با یک لیوان آب هم مست می شوم!
من زانوی غم بغل نمیگیرم هیچگاه
من دست تو را میگیرم
و آنقدر روی جدول های خیابان لی لی بازی می کنم
تا تو
از واقعیت بیایی
دستم را بگیری
و بگویی:
بازی بس است!
من امده ام
باید به خانه کوچک خوشبختیمان برویم