صفحه 16 از 26 نخستنخست ... 61415161718 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 151 به 160 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

  1. Top | #151

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بعد از اینکه کاملا از سالن دور شدیم به آرومی میگه: سروش میدونم وضع روحی و جسمیت خوب نیست ولی دلیل نمیشه که به بقیه توهین کنی
    بغض بدی تو گلوم میشینه... خودم رو بین خونواده ی خودم غریب احساس میکنم... همه شون بی تفاوتند... بی تفاوت به مرگ کسی که روزی جزی از این خونواده بود
    -جالبه... واقعا جالبه... اونا دارن به عشقم توهین میکنند و انتظار داری من هیچی نگم
    سیاوش: سروش خودت هم میدونی که هیچکس از ترنم خوب نمیگه
    -اون برای زمانی بود که فکر میکردم ترنم گناهکاره... الان همه چیز فرق میکنه... الان که تا حدی یقین دارم ترنم بیگناهه نمیتونم اجازه بدم ازش بد بگن... تمام این سالها سکوت کردم چون فکر میکردم گناهکاره
    سیاوش: سروش چرا نمیخوای باور کنی... ترنمی دیگه وجود نداره... ترنم رفته... واسه همیشه ی همیشه رفته.. سعی کن این رو بفهمی... چه بی گناه... چه گناهکار... الان دیگه چه فرقی میکنه؟
    با ناباوری بهش خیره میشم
    باورم نمیشه... باورم نمیشه سیاوش جلوم واسته و این حرفا رو بهم بزنه
    با صدایی که لرزش در ان کاملا پیداست میگم: به چه قیمتی؟
    با تعجب نگام میکنه
    -میگم به چه قیمتی جونش رو از دست داد؟
    ...
    سکوتش برام تلخ ترین از هر جوابیه
    -هان؟... چیه؟... نمیدونی؟... حق هم داری ندونی؟... ولی بذار من بهت بگم ترنم من به خاطر پاکیش مرد... به خاطر بیگناهیش... به خاطر وفاداریش... به خاطر مهربونیش
    اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
    سیاوش: سروش باور کن درکت میکنم
    زهرخندی میزنم
    -حرفای مسخره نزن سیاوش... تو اگه درکم میکردی من رو با این حال و روز توی این جهنم نمیاوردی... من و ترنم هیچوقت برات مهم نبودیم... تو فقط و فقط به ترانه فکر میکردی... به ترانه و خودت... به آینده تون... حتی بعد از مرگ ترانه هم فقط به خودتون فکر میکردی
    سیاوش: این حرفا چیه میزنی؟ دیوونه شدی؟... همونقدر که ترانه برای من عزیز بود تو هم برام عزیز بودی... تو داداشم بودی... من تمام این سالها نگرانت بودم... هنوز هم نگرانت هستم... باور کن من بیشتر از همه درکت میکنم...
    اشک تو چشمام جمع میشن
    -نه سیاوش تو درکم نمیکنی... هیچ کدومتون درکم نمیکنید... میدونی اون روز منصور بهم چی گفت... جمله اش دقیق یادمه... جمله ای که من رو از خواب سنگینی که بهش دچار بودم بیدار کرد... منصور بهم گفت:مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم روشنید... میدونی این یعنی چی؟... یعنی اینکه ترنم همیشه طرف تو بوده... یعنی اینکه اون نمیخواست رابطه تون رو بهم بزنه... یعنی اینکه همه ی اون مدارکا میتونه دروغ باشه... یعنی اینکه منه احمق تمام اون چهار سال به حرفایی دل بستم که همه شون دروغ محض بودن... تو چطوری میتونی درکم کنی در صورتی که حتی به بیگناهی ترنم هم ایمان نداری.. برای ددرک من باید ترنم رو درک کنی ولی تو هیچوقت به ترنم فکر نکردی
    سیاوش: سروش باور کن من هیچوقت هیچ پدرکشتگی ای با ترنم نداشتم من اون رو مثل سها دوست داشتم
    -نه سیاوش... اگه اون رو مثله سها دوست داشتی اونقدر زود بهش شک نمیکردی... فرق من و تو اینه که من حداقل اشتباهات خودم رو قبول دارم ولی تو همین الان هم نمیخوای باور کنی که اشتباه کردی
    سیاوش: آخ....
    با اخم وسط حرفش میپرمو میگم: ازت انتظاری ندارم... میدونی سیاوش دونه دونه دارم به حرفای ترنم میرسم... حالا معنی خیلی چیزا رو میفهمم... حالا میفهمم باور نکردن یعنی چی... انتظار نداشتن یعنی چی... اشک ریختن و سیلی خوردن یعنی چی... من همین امروز بریدم ولی اون دختر 4 سال تموم حرف شنید و باز هم زندگی کرد... حالا منظورش رو از این جمله که من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم میفهمم
    سیاوش با چشمهایی که غم توشون موج میزنه میگه: سروش من نمیخواستم ناراحتت کنم
    -برام مهم نیست چی میخواستی خوشم نمیاد دیگران در مورد زندگی خصوصی من بحث کنن...قبلا هم بهشون تذکر داده بودم
    سیاوش: همه ی خونواده صلاحت رو میخوان... باور کن همه مون دوستت داریم

    -خودت هم خوب میدونی زن عمو همیشه از ترنم متنفر بود چون من ترنم رو به اون دختر لوس و ننرش ترجیح دادم... بعد از ترنم هم هر کاری کرد باز هم به سمت دخترش جذب نشدم واسه ی همین حالا سعی میکنه از ترنم بد بگه و آلاگل رو هم به جون من بندازه
    سیاوش: بالاخره اونا مهمون ما هستن... ما حق نداریم یه اونا توهین کنیم
    -مهمون هستن که هستن دلیل نمیشه به عشق من توهین کنند
    سیاوش: سروش ایکاش برای یه بار هم که شده به آلاگل فکر میکردی... به جای اینکه به فکر احساسات آلاگل باشی از این ناراحتی که آلاگل به جونت بیفته... برای توهینی که به ترنم میشه دعوا راه میندازی ولی برای دفاع از آلاگل هیچی نمیگی... م
    با عصبانیت به یقه ی لباسش چنگ میزنمو میگم: سیاوش کاری نکن عصبانی بشم... بعد از این همه حرف زدن دوباره چرت و پرت تحویل من نده... ترنم برای من واسه ی همیشه زنده هست... من نسبت به آلاگل هیچ احساسی ندارم از اول هم بهش گفتم... خودش قبول کرد پس باید پای همه چیز واسته
    سیاوش آهی میکشه... بعد هم خیلی آروم یقه ی لباسش رو از چنگ من خارج میکنه و میگه: خیلی خودخواه شدی سروش... خیلی
    بی حوصله میگم: میخوام برم استراحت کنم... فقط نذار این دختره دور و بر من پیداش بشه
    سیاوش:ســـــروش
    -هان..
    سیاوش: این مسخره بازیا چیه در میاری؟... من در مورد ترنم قضاوت نمیکنم اما حالا آلاگل نامزدته... خودت که میدونی مامان و بابا چقدر آلاگل رو دوست دارن؟
    - با اون همه قضاوتی که من و تو و بقیه کردیم دیگه قضاوت دیگه ای هم مونده که بخوای بکنی
    سیاوش: آلا.......
    با داد میگم: سیاوش چرا درکم نمیکنی... تو که خودت داغدیده ای... تو که برادرمی... تو که همیشه کنارم بودی... پس چرا الان درکم نمیکنی... درسته ازت انتظار چندانی ندارم... ولی به عنوان کسی که روزی عشقش رو جلوی چشماش از دست داده درکم کن... همه ی احساسم بهم میگه ترنم بیگناهه... دلم داره آتیش میگیره... اونوقت اون زن عموی خیرخواه بنده میاد میگه ترنم بالاخره تاوانش رو پس داده... جلوی من به عشقم توهین میکنه اونوقت جنابعالی هم از آلاگل جانبداری میکنی... اونوقت اون آلاگل هم ثانیه به ثانیه رو اعصابم پیاده روی میکنه و خودش رو آویزون من میکنه... من الان به آرامش نیاز دارم... من دلم تنهایی میخواد... میخوام برم یه گوشه بشینمو ببینم چه خاکی باید رو سرم بریزم؟... من هنوز هم مرگ ترنم رو نتونستم باور کنم
    سیاوش: اونا فقط یه چیز کلی در مورد ترنم میدونند... بهشون حق بده
    -نمیتونم سیاوش... نمیتونم... دیگه نمیتونم به کسی حق بدم... خوده تو که از جزئیات ماجرا خبر داری چه کاری برام کردی؟... الان که فکر میکنم میبینم ترنم خیلی صبور بود... حرف میخورد و دم نمیزد... اشک میریخت و لبخند میزد... کتک میخورد و با چشماش بیگناهی رو فریاد میزد... من نمیتونم سیاوش... من نمیتونم مثل ترنم باشم... نمیتونم... امروز که همه ی وجودم بیگناهی ترنم رو فریاد میزنه دیگه نمیتونم ساکت بشینم
    سیاوش آهی میکشه و هیچی نمیگه
    -آخ سیاوش.. ایکاش درکم میکردی... ایکاش میفهمیدی چی میگم... من مطمئنم الان اون منصور نکبت یه جایی توی این این کشور زیر این آسمون واستاده من رو به تمسخر گرفته... من نمیتونم ساده بگذرم... من میخوام به همه ی آدمایی که الان توی اون سالن نشستن ثابت کنم عشقم بیگناه بوده... بفهم سیاوش... واسه یه بار هم که شده بفهم
    سیاوش: سروش
    سرم بدجور درد میکنه بی توجه به سیاوش از کنارش میگذرمو ازش دور میشمو میگم: امشب برای شام بیدارم نکن... حوصله ی این جمع و اون دختره ی کنه رو ندارم


  2. Top | #152

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بدون اینکه منتظر جوابی از جانب سیاوش باشم به سمت اتاقم حرکت میکنم... با عصبانیت در رو باز میکنمو وارد اتاق میشم... در رو محکم میبندمو به سمت تختم میرم... حتی حوصله ی عوض کردن لباسای کثیفم رو هم ندارم... خودم رو روی تخت پرت میکنمو با ناراحتی به سقف اتاقم خیره میزنم
    خسته ام... خیلی زیاد... حوصله ی هیچکس رو ندارم... سر و صدای مهمونا اذیتم میکنه... دوست دارم همه شون رو خفه کنم... نباید اینجا میومدم باید به آپارتمان خودم میرفتم
    بعد از جدایی از ترنم یه آپارتمان نقلی خریدمو از خونوادم جدا شدم... بعضی مواقع بهشون سر میزنم یا پیششون میمونم اما برای زندگی حوصله ی جمع و شلوغی رو ندارم... مادرم همیشه ترنم نفرین میکرد... همیشه میگفت ترنم باعث شده یکی از پسرام اسیر دیار غربت بشه و اون یکی هم دل از خونوادش بکنه و تنها زندگی کنه... بهش حق میدم به آلاگل وابسته بشه... چون با اینکه من زیاد اینجا نمیام اما آلاگل اکثرا اینجاست... ولی بهش حق نمیدم الان که بیگناهی ترنم تا حد زیادی برام ثابت شده ست در برابر توهین بقیه نسبت به ترنم بی تفاوت باشه... ناسلامتی یه روز اون رو مثل دخترش میدونست
    پوزخندی رو لبم میشینه
    زمزمه وار میگم: مادرجون هم ترنم رو دختر خودش میدونست... وقتی مادرجون بعد از اون همه سال قید ترنم رو زد تو انتظار داری مادر تو برای ترنم دل بسوزونه
    از سردرد کلافه ام... با حرص روی تخت میشینمو سرمو بین دستام میگیرم... نمیدونم چقدر توی اون حالت نشسته بودم که با صدای در به خودم میام
    -لعنتی خوبه به سیاوش گفتم امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم.. این دیگه کیه؟
    روی تختم دراز میکشمو جوابی نمیدم
    دوباره چند ضربه به در میخوره... بعد از چند لحظه صدای آلاگل بلند میشه
    آلاگل: عزیزم خوابیدی؟
    با حرص مشتی به تخت میزنم... جوابش رو نمیدم تا خودش خسته بشه و بره... باز خوبه یاد گرفته در بزنه... قبلا که همونجور بدون در زدن وارد اتاق میشد... اصلا هم براش مهم نبود شاید طرف تو اتاقش *** باشه... مثله اینکه دعوای آخرم کارساز بود... از بعضی از رفتاراش متنفرم.. وقتی به وسایلام دست میزنه... وقتی میاد شرکتو بدون هماهنگی با منشی تو اتاقم میاد... وقتی قهر میکنه و انتظار داره برم نازش رو بکشم... من در تمام مدتی که با ترنم بودم از این کارا نکردم بعد این خانم انتظار داره براش از این غلطا کنم...
    با یادآوری ترنم آهی میکشم
    شاید انتظارام بالا رفته... همیشه رفتارای آلاگل رو با ترنم مقایسه میکنم و ازش انتظار دارم مثله ترنم رفتار کنه... سیاوش همیشه میگه آلاگل قراره زنت بشه مسئله ای نیست به وسایلات دست بزنه یا بدون اجازه تو اتاقت بیاد ولی من تو کتم نمیره... شاید چون ترنم هیچوقت از این کارا نمیکرد...
    با صدای باز شدن در از فکر بیرون میام
    زیر لب زمزمه میکنم: نه مثله اینکه این دختره نمیخواد ادم بشه
    آروم سرش رو داخل میاره و با دیدن چشمهای باز من با خجالت میگه: در زدم ولی جواب ندادی وا.......
    چنان با خشم نگاش میکنم که حرف تو دهنش میمونه
    با عصبانیت از روی تخت بلند میشم... آلاگل با یه لیوان اب پرتغال با ناراحتی وارد اتاق میشه و در رو به آرومی پشت سرش میبنده
    با حرص میگم: وقتی جواب نمیدم یعنی حوصله ندارم
    با لحن غمگینی میگه: مامان سارا گفت برات آب پرتغال بیارم
    پوزخندی میزنم
    -حالا که آوردی بذار رو میز شرت رو کم کن
    دوباره اشکاش روون میشن
    با داد میگم: آلاگل گم شو بیرون... من الان حوصله ی خودم رو ندارم تو باز اومدی گریه و زاری برای من راه انداختی
    با غصه به سمت میزم میره و آب پرتغال رو روی میز میاره
    بعد با چشمهای غمگینش بهم خیره میشه و با بغض میگه: خیلی بدی سروش
    نمیدونم چرا اینقدر از سنگ شدم... حس میکنم با وارد کردن آلاگل به زندگیم بدجور ترنمم رو عذاب دادم... دلم میخواد همه ی حرصم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از آلاگل
    -مجبور نیستی تحمل کنی... از اول هم بهت گفتم من همین هستم... خودت قبول کردی... بهت گفتم فقط و فقط به اصرار خونوادم اومدم
    آلاگل: ولی قرار نبود شخصیتم رو زیر سوال ببری... تو روزی هزار بار من خرد میکنی... جلوی خونوادت یه طرفداری از من نکردی... زن عموت میگه سروش علاقه چندانی به آلاگل نداره اونوقت تو به جای اینکه حرفش رو تکذیب کنی از ترنم طرفداری میکنی... از کسی که یه روزی بهت خیانت کرد و الان هم مرده و زیر.......
    با خشم به طرفش میرمو چنان سیلی محکمی بهش میزنم که حرف زدن از یادش میره
    بهت زده بهم خیره میشه
    -یادت باشه بهت حق نمیدم در مورد ترنم بد بگی
    با چشمای اشکیش تو چشمام زل میزنه... خدایا ایکاش زودتر گورش رو گم کنه... میترسم یه بلایی سرش بیارم... با حرص چنگی به موهام میزنمو سعی میکنم یه خورده ملایمتر حرف بزنم... نمیخواستم بهش سیلی بزنم... قتی در مورد ترنم بد گفت کنترام رو از دست دادم
    - آلاگل بهتره بری... الان شرای........
    وسط حرفم میپره و با داد میگه: ازت متنفرم... خیلی خیلی خودخواهی... حیف من که همه ی عشقم رو به پای تو میریزم فکر کردی نفهمیدم رفتی سر خاک ترنم... یعنی تا این حد من رو احمق فرض کردی... حالم ازت بهم میخ........
    با عصبانیت لیوان آب پرتغال رو از روی میز برمیدارمو به سمت دیوار پرت میکنم... لیوان هزار تیکه میشه و آلاگل هم حرف زدن رو از یاد میبره
    بلندتر از اون فریاد میزنم: به جهنم... به جهنم که ازم متنفری... فقط از این اتاق گمشو بیرون
    بعد از هر دعوا خانم میگه از من متنفره ولی بعد از یه مدت دوباره برمیگرده و عذابم میده
    تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه.. اشکان و سیاوش و بابا با نگرانی وارد اتاق میشن و با دیدن اثر انگشتهای من روی صورت آلاگل و لیوان خرد شکسته شده همه چیز دستگیرشون میشه
    بابا با عصبانیت میگه: سروش هیچ معلوم...........
    منتظر ادامه ی حرفاش نمیشم... به سوئیچ ماشینم که روی میزمه چنگ میزنمو بدون توجه به مهمونهایی که جلوی در اتاق جمع شدن از اتاق خارج میشم...




  3. Top | #153

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    شانس آوردم آخرین باری که اومدم اینجا ماشینم رو اینجا گذاشتم وگرنه معلوم نبود الان باید چیکار بکنم... اون یکی ماشین هم که کلا گم و گور شد...
    صدای گریه های سها و مامان بدجور رو اعصابمه... فریادهای بابا هم اعصابم رو تحریک کرده... با قدمهای بلند خودم رو به ماشین میرسونمو پشت فرمون میشینم... در رو با ریموت باز میکنم و بدون توجه به اشکان و سیاوش که به سمت من میان ماشین رو روشن میکنم... بعد از مکثی چند ثانیه ای ماشین رو به حرکت در میارمو به سرعت از خونه خارج میشم
    برام مهم نیست کجا میرم... چرا میرم... فقط دلم میخواد از این خونه و از آدماش دور بشم... بعد از ده دقیقه چرخیدن بی هدف توی خیابونا ماشینم رو یه گوشه پارک میکنمو سرم رو روی فرمون میذارم... چشمام رو میبندمو سعی میکنم آروم باشم
    ترنم: سروش
    -هوم؟
    ترنم: سروش
    -چیه؟
    ترنم: شد یه بار من صدات کنم بگی جونم خانمی؟ بگو قربونت برم
    -کمتر واسه ی خودت نوشابه باز کن... حرفت رو بزن
    ترنم: اه... اه... مرد هم اینقدر بی احساس
    -برو بابا
    ترنم: حیف که دوستت دارم وگرنه.........
    -وگرنه چی؟
    ترنم: وگرنه تا ده دقیقه باهات حرف نمیزدم
    -واقعا؟
    ترنم: اوهوم
    -جان من دوستم نداشته باش
    ترنم: ســـــروش
    -مگه دروغ میگم... سرم رو خوردی... از وقتی تو ماشین نشستیم یکسره داری حرف میزنی... به گوشای من استراحت نمیدی لااقل به اون فک خودت یه استراحتی بده
    ترنم: ســــــروش
    -باشه بابا بنده غلط کردم شما به ادامه ی فک زدنتون بپردازین
    ترنم: ساکت... اگه نمیگفتی هم خودم میدونستم
    -اونوقت چی رو؟
    ترنم: که غلط کردی
    -تــرنم
    ترنم: چیه بابا... خوبه خودت هم قبول داری
    -باز من بهت رو دادم پررو شدی
    سرم رو از روی فرمون برمیدارمو چشمام رو به آرومی باز میکنم
    -خانمی خیلی دلتنگتم... هنوز هم باورم نمیشه واسه ی همیشه رفته باشی
    4 سال با نبودنش انس گرفتم... اما دلتنگیهام رو با دیدارهای دورادور برطرف میکردم
    زمزمه وار میگم: الان چه جوری دلتنگیهام رو برطرف کنم... با دیدن سنگ قبری که بیشتر داغ دلم رو تازه میکنه؟ یا با خاطرات گذشته که بیشتر از همیشه دلتنگم میکنه؟
    نگاهم رو به بیرون میدوزم... بارون به شدت میباره
    لبخند تلخی رو لبام میشینه
    ترنم: سروش میشه بریم قدم بزنیم؟
    -نه
    ترنم: سروشی
    -راه نداره... پس اصرار بیخود نکن
    ترنم: موش موشیه من
    -ترنم هزار بار گفتم اینجوری صدام نکن
    ترنم: چرا موش موشی؟
    -ترنــــــم
    ترنم: جونم اقا موشه... زیاد شیطونی نکن میگم پیشی بیاد تو رو بخوره ها
    -از دست تو
    ترنم: آقایی یه چیز بگم؟
    -مثلا داری اجازه میگیری؟
    ترنم: اوهوم
    -من که چه اجازه بدم چه اجازه ندم بالاخره کار خودت رو میکنی بگو ببینم چی میخوای بگی
    ترنم: میخوام بگم بریم زیر بارون قدم بزنیم
    -ترنـــــــــم
    ترنم:جــــونم
    -وای وای وای... امان از دست تو... میگم نه... سرما میخوری... آخرین بار یادت نیست چی شد؟
    ترنم: نه مگه چی شد؟
    -ترنم یه کاری نکن عصبانی بشما
    ترنم: آقایی
    -خر نمیشم... اصرار بیخود نکن
    با ضربه هایی که به شیشه ی ماشین میخوره به خودم میام
    با دیدن مامور شیشه رو پایین میکشم
    -سلام اقا... مشکلی پیش اومده
    مامور:سلام... اینجا پارک ممنوعه... حرکت کنید
    با کلافگی سری تکون میدمو زیر لب باشه ای رو زمزمه میکنم
    ماشین رو روشن میکنمو اون رو به حرکت در میارم... نمیدونم کجا برم.. چیکار کنم... حوصله ی هیچکس رو ندارم... حتی حوصله ی آپارتمان خودم رو هم ندارم... میدونم همینکه پام به آپارتمان برسه همه ی خونوادم به اونجا هجوم میارن
    پام رو روی پدال گاز میذارمو با بیشترین سرعت مسیر خارج از شهر رو در پیش میگیرم
    میخوام دور بشم... از این شهر... از این آدما... از این خاطره ها... از همه چیز و از همه کس.... فقط میخوام دور بشم
    فصل بیستم
    یه هفته از اون روز که بدترین خبر عمرم رو شنیدم میگذره... ثانیه ثانیه ی این هفته به اندازه ی قرنی برای من گذشت... میخواستم تنها باشم تا آرومتر بشم اما این تنهایی هم هیچ بهبودی در حال و روز خرابم نداشته... دارم برمیگردم...خیر سرم بعد از اینکه خودم رو با کلی داد و فریاد خالی کردم به شمال رفتم تا آروم بشم اما نه تنها آروم نشدم بلکه بیشتر خاطره های گذشته تو ذهنم زنده شدن... انگار بدون ترنم دیگه آرامشی هم وجود نداره... تو این هفته نه با خونوادم تماسی گرفتم نه بهشون اطلاع دادم کجا هستم... حوصله ی دلسوزی و نصیحت رو نداشتم...
    دلتنگم... فقط دلم ترنم رو میخواد... چقدر عجیبه که بعد از گذشت دو هفته هیچ چیز درست نشده... به ای اینکه یه خورده آروم بشم حالم بدتر هم شده
    نمیدونم برگشتم چچقدر طول کشید... فقط وقتی به خودم اومدم دوباره خودم رو تو این شهر دیدم... تو این شهر دودگرفته که پر شده از خاطرات کسی که دیگه نیست... ترجیح میدم به آپارتمان خودم برم
    تازه یاد کلید میفتم... اخمام تو هم میره
    یکی از کلیدهای آپارتمان تو جیبم بود که اون عوضیا جیبم رو خالی کردن یکی هم تو خونه ی پدریم....
    لبخندی رو لبم میشینه
    -نه... تو خونه ی پدریم نبود... تو شرکت بود... روز آخر که کلید رو تو خونه جا گذاشته بودم مجبور شدم برم خونه ی پدریم بعد هم چون حوصله ی رانندگی نداشتم کلید خونه رو برداشتم و سیاوش من رو به خونه رسوند... هم ماشین تو خونه ی بابا موند هم کلید تو دست من موند که من هم اون رو توی شرکت گذاشتم... با یاد آوری شرکت و اتفاقی که در نزدیکی شرکت برای ترنم افتاد لبخند رو لبم خشک میشه... دوباره ته دلم پر از غصه میشه... با ناراحتی ماشین رو به سمت شرکت میرونم و بی توجه یه اطراف به خاطرات گذشته فکر میکنم




  4. Top | #154

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بعد از نیم ساعت با همون حال و روز خراب به شرکت میرسم... ماشین رو یه گوشه پارک میکنمو از ماشین پیاده میشم... با دلی پر از حسرت و افسوس به سمت شرکتی حرکت میکنم که یه روز ترنم رو مجبور به کار کردن در اون کردم... گذشته ای که فقط و فقط آزارم میده...
    آهی میکشمو نگاهی به اطراف میندازم...این خیابون، این پیاده رو، این شرکت، همه و همه من رو یاد ترنم میندازن... ترنمی که میخوام باور کنم نیست ولی هنوز ته دلم میگم شاید باشه... شاید دروغ باشه... شاید اون قبر ترنم نباشه
    چقدر سخته واقعیت رو با چشمات ببینی ولی باز انکارش کنی و سخت تر از انکار اینه که ته دلت بدونی همه چیز واقعیته... بدونی انکار فایده نداره... بدونی عشقت رفته... بدونی همه چیز تموم شده... بدونی همه ی دنیات به آخر رسیده... آخ که چه سخته بودن در عین نبودن... ایکاش بود... حداقل ایکاش بود تا من در به در دنبالش میگشتم... در اون صورت حداقل امید به زنده بودنش داشتم اما الان چی؟..... الان هیچ امیدی ندارم... هیچی... تا عمر دارم باید با خاطره هاش سر کنم... با خاطره هایی که بعد از 4 سال هنوز کمرنگ نشدن
    با رسیدن به آسانسور با کاغذی که روی آسانسور چسبیده شده مواجه میشم...«خراب است»
    -لعنتی... این آسانسور لعنتی هم که همیشه خرابه
    با حرص لگدی به در آسانسور میزنمو راه پله ها رو در پیش میگیرم
    با رسیدن به طبقه ی موردنظر به سمت اتاق منشی حرکت میکنم... حوصله ی این شرکت و خاطراتش رو ندارم... فقط میخوام کلید رو بردارمو برم... با اینکه موندگاری ترنم در این شرکت فقط دو روز بود ولی تحمل این شرکت رو بدون ترنم ندارم... با چند گام بلند خودم رو به اتاق میرسونمو به شدت در رو باز میکنم...
    منشی بیچاره با ترس سرش رو بالا میاره و با دیدن من بهت زده بهم خیره میشه... هر چند بدبخت حق داره... کی فکرش رو میکرد من، سروش راستین یه روز با این ریخت و قیافه تو شرکت خودم راه برم... با لباسهایی که توی یه هفته عوض نشده... با صورتی اصلاح نشده... با موهایی بهم ریخته... واقعا کی فکرش رو میکرد که یه روز به این فلاکت بیفتمو اصلا هم برام مهم نباشه که دیگران در مورد من چه فکری کنند...
    با اعصابی داغون میگم: چیه آدم ندیدی؟
    میدونم از لحن حرف زدنم متعجبه
    تازه به خود میادو از جاش بلند میشه.. خبر داره نباید عصبیم بکنه... در حالت عادی که عصبانی بشم کسی حریفم نمیشه چه برسه به الان که دیگه هیچی حالیم نیست
    با ترس میگه: ببخشید آقای راستین فکر نمیکردم امروز به شرکت سر بزنید
    همونجور که با بی حوصلگی نگاهی به ساعت شرکت میندازم میگم: نکنه باید برای اومدن به شرکت خودم هم از جنابعالی اجازه بگیرم
    ... ساعت شش و نیمه...
    نگام رو از ساعت میگیرم... بیچاره از این همه بدخلقی من کپ کرده
    منشی:نه... نه آقای راستین من قصد جسارت نداشتم راستش آقای سعادت گفته بودن یه ماهی باید استراحت کنید
    اخمام تو هم میره
    با دیدن اخم من حرف تو دهنش میمونه
    - اشکان کی اینجا اومد؟
    منشی: این روزا که شما نبودین با آقا سیاوش میومدن و به کارای عقب افتاده رسیدگی میکردن...البته یه هفته ای هست که پیداشون نیست هم اومدن شب آخر آقا سیاوش تماس گرفتن که مشکلی پیش اومده واسه ی همین زودتر از همیشه برگشتن... چند تا از کارای نیمه تمم رو هم دادن من انجام ب..........
    پس اشکان به کارای شرکت میرسید... سری تکون میدمو بی حوصله میپرم وسط حرفش
    -میتونی بری... همیشه راس ساعت 6 کار رو تعطیل کن... خوشم نمیاد بیشتر از 6 کسی تو شرکت باشه
    منشی: چشم
    نگامو ازش میگیرمو به سمت اتاقم میرم
    منشی: ببخشید آقای راستین؟
    با حرص به طرفش میچرخمو منتظر نگاش میکنم
    منشی: آقایی براتون یه جعبه آورده بودن
    متعجب نگاش میکنم و میگم: کی؟
    منشی: نمیدونم... هر چی پرسیدم جواب ندادن... گفتن خودتون میدونید جعبه از طرف کیه؟
    -جعبه کجاست؟
    منشی: روی میزتون گذاشتم
    سری تکون میدمو با سرعت خودم رو به در اتاقم میرسونم
    یعنی کار کی میتونه باشه
    در رو باز میکنمو وارد اتاقم میشم... با دیدن یه جعبه ی بزرگ روی میزم بیشتر تو فکر میرم... اصلا فراموش کردم واسه ی چی به شرکت اومدم... در رو پشت سرم میبندمو از داخل قفلش میکنم
    خودم رو به میز میرسونم با دیدن نوشته ی روی جعبه سرجام خشکم میزنه
    -ترنم
    دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یار ترین، سیـ ـنه را ساختی از عشقش سر شارترین، آنکه می گفت منم بهر تو غمخوار ترین، چه دل آزار شد آخر،چه دل آزار ترین . . .
    دستام مشت میشه... خط ترنمه... شک ندارم... گوشه ی جعبه با خط ریزی نوشته شده
    این روزها ساکت که بمانی، می رود به حساب جواب نداشتنت، عمرا اگر بفهمند داری جان میکنی، تا احترامشان را نگه داری …..
    بغض بدی تو گلوم میشینه.... دستای لرزونم رو به سمت جعبه میبرمو سرش رو باز میکنم... با دیدن محتویات داخل جعبه آه از نهادم بلند میشه

  5. Top | #155

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    باورم نمیشه... تمام اون هدیه ها... تمام اون خاطرات... تمام اون یادگاریها داخل جعبه باشن...
    حالم افتضاحه... دستم رو به میز میگیرم تا پخش زمین نشم... تا نیفتم... تا از این بیشتر خرد نشم... تک تک اون لحظه ها جلوی چشمام جون میگیرن
    هدیه دادنها... هدیه گرفتنها... قرارهای روزانه... حرف زدنهای شبانه... دعواهای هفتگی... آشتی های ثانیه ای...
    منی که ادعای عاشقی میکردم همه ی یادگاریهای مربوط به ترنم رو دور ریخته بودم ولی ترنمی که از نظر همه خائن بود تمام یادگاریهای من رو حفظ کرده بود... خاطرات اون روزا رو تا آخرین لحظه برای خودش زنده نگه داشت... به سختی جعبه رو برمیدارم... اون رو روی زمین میذارم خودم هم روی زمین میشینمو به میز تکیه میدم... به تک تک یادگاریها زل میزنم و صدای شکستن قلبم رو بیشتر و بیشتر میشنوم
    چقدر هوای این اتاق سنگین به نظر میرسه
    چشمم به آخرین یادگاری میفته... آخرین چیزی که براش خریده بودم... دفترچه ی کوچولویی که گوشه ی جعبه افتاده دلم رو به درد میاره ... اون روزای دور چقدر نزدیک به نظر میرسن...
    صدای ترنم تو گوشم میپیچه
    ترنم: سروش... سروش... سروش... اونجا رو نگاه کن
    سروش: دیگه چی میخوای خانم خانما؟... اومدی خرید عید کنی یا کل بازار رو جمع کنی و با خودت به خونه ببری
    ترنم: آقایی این یکی دیگه آخرشه
    -تو اگه بیای تو خونه زندگیه من، دو روزه ورشکست میشم
    ترنم:چشمم روشن... خونه ی تو کجا بود.. باید بگی خونه ی ما
    سروش: باشه بابا... چرا چشمات رو اونجوری میکنی خونه ی ما... خوبه؟...
    ترنم: اوهوم
    -تا یه چیز دیگه هم بهت بدهکار نشدم بگو دیگه چی میخوای؟
    ترنم: سروشی ساکت باش و مثله یه شوهر خوب برو اون دفترچه کوچولو رو که کنار اون مدادرنگیه برام بخر
    سروش: ترنم... مگه بچه ای؟
    ترنم: ســــروش
    دستم رو به سمت دفترچه دراز میکنم... به آرومی دفترچه رو برمیدارمو به جلدش خیره میشم
    با دیدن نوشته ها لبخند تلخی رو لبم میشینه
    ترنم: سروش
    -هوم
    ترنم: بیا از این به بعد یه کار قشنگ انجام بدیم
    -وای ترنم بیخیال من شو... من نیستم
    ترنم: من که هنوز نگفتم
    -میشناسمت دیگه... باز هم میخوای یکی از اون کارای مسخره رو شروع کنی من بدبخت رو هم مجبور کنی باهات همکاری کنم
    ترنم: سروش باز شروع کردی؟ یه کار نکن باهات قهر کنم تا ده دقیقه هم باهات حرف نزنم
    -دیوونه
    ترنم: نه مثله اینکه خوشت اومد حالا که اینطور ش........
    -بابا من بگم غلط کردم تو راضی میشی؟
    ترنم: بذار یه خورده فکر کنم؟
    -ترنــم
    ترنم: چیه؟ وقتی داری اذیتم میکنی باید فکر اینجاهاش هم باشی
    -خیلی پررویی ترنم... خیلی
    ترنم: به پای شما که نمیرسم
    -حرفتو میگی یا برم؟
    ترنم: از بس حرف زدی یادم رفت
    -خوب خدا رو شکر... مثل اینکه قسمت نبود امروز گرفتار......
    ترنم: ســــروش
    -چته بچه؟ سکته کردم
    ترنم: یادم اومد
    -شانس ندارم که... بگو ببینم باز چه خوابی برام دیدی؟
    ترنم: ببین سروش....
    -دارم میبینم
    ترنم: سروش
    -هوم؟
    ترنم: نپر وسط حرفم
    -انگار داره چی میگه ها... زودتر بگو دیرم شد
    ترنم: بی ذوق... اصلا بهت نمیگم
    -ای بابا.. ترنم بگو خودمو خودت رو خلاص کن دیگه
    ترنم:باشه حالا که زیاد اصرار میکنی دلت رو نمیشکنمو میگم میخواستم بگم از این به بعد اس ام اسای قشنگی که بهمون میرسه و تو این دفترچه یادداشت کنیم ولی از اونجایی که اذیتم کردی تصمیم گرفتم خودم تنهایی این کار رو انجام بدم
    -چه بهتر... من هم میرم به کار و زندگیم میرسم
    ترنم: ســــروش خیلی بدی... الان باید منت کشی کنی
    -مگه دیوونه ام... تازه اینجوری به نفع من هم هست
    دفترچه رو باز میکنمو به صفحه ی اولش خیره میشم...
    قطره های خشک شده اشک بر روی صفحه نشون از گریه های ترنم داره...
    با بغض شروع به خوندن میکنم:
    « سکوت و خلوت و بغض شبانه
    چه دلگیر است بی تو حجم خانه
    تو رفتی و دلی دارم که هر دم
    برای گریه می گیرد بهانه»
    دفترچه رو میبندم... تحمل خوندن ندارم... عجیب دلتنگشم... به میز ترنم خیره میشم... به یاد آخرین روز میفتم... آخرین روزی که ترنم اینجا بود... آخرین روزی که تا حد مرگ روی سرش کار ریختم... ولی نه برای تنبیه... نه برای مجازات... نه برای اذیت... برای بیشتر بودنش... برای بیشتر دیدنش... کی فکرش رو میکرد اون روز آخرین روز بودنش باشه...
    یاد اون شب میفتم یاد شبی که هر دو اسیر دست اون عوضیا بودیم... شبی که بعد از مدتها در آغوشم بود
    به سختی از روی زمین بلند میشمو به سمت میزی میرم که ترنم دو روز پشت اون نشست و به ترجمه کردن متونی که برای دو هفته ی بعد بود پرداخت
    زیر لب زمزمه میکنم: چقدر اذیتت کردم خانمی... چقدر اذیتت کردم
    هنوز هم اون خستگی ها... اون خمیازه ها... اون صورت کتک خورده رو به یاد دارم
    به آرومی دستی به میز مرتبش میکشم... همه چی سر جای خودشه
    یعنی توی خونه هم کتکش میزدن... اون روز که برای امضای قرارداد اومده بود چقدر داغون بود... بعد از مدتها دلم براش آتیش گرفته بود... اما با جوابی که بهم داد باعث شد باز هم به غرورم فکر کنم
    -ایکاش غرورش رو نمیشکستم
    هر چقدر هم که مقصر بود مطمئنم در اون حدی نبود که بنظر میرسید... مطمئنم ترنم گناهکار نیست... شاید چند تا اشتباهات کوچیک کرده باشه ولی مطمئنم لحظه ای که داشت از من جدا میشد عاشقم بود... مطمئنم
    آهی میکشمو نگاهی به کاغذهای مرتب شده ی میزش میندازم... چشمم به یه گوشی در گوشه ی میز میفته
    با بی تفاوتی نگاهم رو از گوشیه روی میز میگیرم... چقدر دیر به این اطمینان رسیدم... شاید اگه اون چهار سال بهش فرصت میدادم همون روزا همه چیز بهم ثابت میشد... بعد از 4 سال با دیدنش با برخوردش با رفتاراش فقط و فقط به عشق میرسیدم
    چند قدمی از میز ترنم دور میشم که یهو سرجام متوقف میشم
    « گوشیم رو جا گذاشته بودم.... گوشیم رو جا گذاشته بودم... گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم »
    حرف ترنم تو ذهنم تکرار میشه... باورم نمیشه
    با سرعت به سمت میز هجوم میبرمو به گوشی چنگ میزنم...

  6. Top | #156

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    اصلا یادم نبود ترنم گوشیش رو تو شرکت جا گذاشته بود... نگاهی به گوشی میندازم... خاموشه... نمیدونم چیکار کنم... شارژر خودم هم به این گوشی نمیخوره...
    متفکر به گوشی خیره میشم... بعد از چند لحظه فکر تازه یاد منشیم میفتم... شارژر گوشی اون باید به گوشی ترنم بخوره
    با قدمهای بلند به سمت در میرمو کلید رو توی قفل میچرخونم... در رو باز میکنمو توی دلم دعا میکنم مثله همیشه شارژرش رو توی شرکت گاشته باشه... اکثر اوقات شارژرش رو تو شرکت میاره... از اونجایی که گوشیش زود باتری تموم میکنه و همیشه هم شرکته شارژرش بیست و چهار ساعته به برق وصله
    با دیدن شارژر که همینور به پریز وصله لبخندی رو لبام میشینه... طبق معمول یادش رفت از پریز در بیاره... شارژر رو به گوشی وصل میکنمو گوشی رو روشن میکنم...
    با روشن شدن صفحه ی گوشی لبخند رو لبام خشک میشه... لعنتی رمز میخواد
    با ناراحتی نگاهی به گوشی و نگاهی به اطراف میندازم... نمیدونم باید چیکار کنم... بدجور کلافه ام... برای کمک به ترنم باید از همه چیز اطلاع داشته باشم
    صدای کسی رو در درونم میشنوم که میگه: مطمئنی برای کمک به ترنمه؟
    واقعا نمیدونم چی میخوام... نمیدونم چرا دلم میخواد توی گذشته ها سرک بکشمو به همه ی اون چیزهایی که ترنم میدونست برسم... حس میکنم خیلی جاها کم گذاشتم... حس میکنم حتی اگه ترنم گناهکارترین هم بود باید بیشتر از این تلاش میکردم... حرفای منصور نشون از بیگناهی ترنم میداد...
    « مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید»
    اما تا چه حد؟... واقعا ترنم تا چه حد بیگناه بود؟ برای فهمیدنش باید از خوده ترنم شروع کنم و چه سخته بخوام از کسی شروع کنم که نیست و سخت تر از همه اینه که اون کسی که نیست با نبودنش بدجور ته دلت رو خالی کنه
    با صدای زنگ تلفن از فکر بیرون میام... بدون اینکه توجهی به تلفن داشته باشم شارژر رو از پریز جدا میکنم... باید شارژر رو خونه ببرم تا بتونم گوشی رو شارژ کنم... شاید تونستم رمز رو پیدا کنم... به اتاقم برمیگردمو به سمت جعبه میرم... جعبه رو از روی زمین برمیدارمو روی میز میذارم.. شارژر رو روی جعبه میارمو وشی رو تو جیب شلوارم فرو میکنم... صدای زنگ تلفن قطع میشه...
    زیر لب زمزمه میکنم: یعنی کار کی میتونه باشه؟
    حرف منشی رو به یاد میارم
    « یه آقایی براتون یه جعبه آورده بودن»
    با اون حرفایی که اون روز جلوی در خونه ی پدری ترنم در مورد ازدواج و همچنین مادر ترنم شنیدم و همینطور با توجه به حرفایی که در مورد خاکسپاری ترنم توسط سیاوش گفته شده فقط دو نفر میتونستن این جعبه رو برام بفرستن... یا پدر ترنم یا طاهر
    زمزمه وار میگم: یعنی کار کدومشونه؟
    واقعا نمیفهمم هدفشون از این کار چی بوده؟... شاید هم کار هر دو تاشونه... از این همه بلاتکلیفی و سردرگمی بیزارم... متنفرم از اینکه یه جا بشینمو به این فکر کنم چرا کاری رو که میتونستم در گشته به راحتی انجام بدم الان باید با چنین مصیبتی به سرانام برسونم... حالم از خودمو غرورم بهم میخوره.. با خشم مشتی به میز میکوبمو با فریاد میگم: لعنت به من
    ترنم مرده و قاتلش با خیال راحت داره تو خیابونا میچرخه اونوقت من تازه میخوام بفهمم ماجرای 4 سال پیش چی بود؟.. تازه میخوام از احساس ترنم سر در بیارم... بدبخت تر از من هم تو این دنیا پیدا میشه؟
    هر لحظه به جای اینکه به جواب سوالام برسم بیشتر به بن بست بر میخورم... ثانیه به ثانیه که میگذره یه سوال جدید به سوالا و ابهامات ذهنی من اضافه میشه
    با خشم به پشت میز میرمو روی صندلی میشینم... دوباره صدای زنگ تلفن بلند میشه... با خشم.. گوشی رو برمیدارمو دوباره میذارم... حوصله ی هیچکس رو ندارم...
    باید برای یکیشون زنگ بزنم... باید بفهمم چرا این جعبه رو برام فرستادن... اما کدومشون... طاهر یا پدر ترنم؟
    اصلا اگه کار هیچکدومشون نباشه چی؟... اگه کار طاهر و پدر ترنم نیست پس کار کی میتونه باشه؟
    -نمیدونم... واقعا نمیدونم... واقعا نمیدونم چیکار باید کنم؟
    برای فهمیدن گذشته هم که شده باید با خونواده ی ترنم حرف بزنم و تنها کسایی که الان میتونم رو کمکشون حساب کنم طاهر و پدر ترنم هستن
    با یادآوری ماجرای نامزدی دختر خاله ی ترنم صورتم سرخ میشه... روم نمیشه با طاهر حرف بزنم تنها کسی که میتونم رو کمکش حساب کنم پدرجونه
    -بهترین فکر همینه
    کشوی میز رو باز میکنمو دنبال دفترچه ی تلفنم میگردم... بعد از یه خورده گشتن لا به لای برگه ها پیداش میکنم... سریع قسمت م رو باز میکنمو دنبال مهرپرور میگردم...
    مهدی پور... مهرآریا... مهرپرور
    دستم به سمت گوشی میره... ولی باز شک و تردید به دلم میفته... نکنه طاهر حرفی از اون شب زده باشه
    چشمامو میبندمو با حرص نفسمو بیرون میدم... بالاخره تو یه تصمیم آنی دلم رو به دریا میزنمو گوشی رو برمیدارم... شماره ی پدر ترنم رو میگیرم... بعد از چند لحظه صدای زنی رو میشنوم که میگه: «دستگاه مشترک موردنظر خاموش میباشد»
    با ناامیدی گوشی رو محکم روی تلفن میکوبم و با ناراحتی به اسم طاهر و طاها که در پایین اسم پدرجون نوشته شده خیره میشم
    سرمو ین دستام میگیرمو با ناامیدی مینالم
    -خدایا چیکار کنم...
    یه نگاه به شماره ی طاهر و یه نگاه به گوشی تلفن میندازم... چاره ای برام نمونده... احساس پسربچه های 18 ساله ای رو دارم که از ترس اشتباهشون جرات مقابله با پدرشون رو ندارن
    بعد از کلی فکر کردن به ناچار گوشی رو برمیدارمو با دستهایی لرزون شماره ی طاهر رو میرم
    با اولین بوقی که میخوره پشیمون میشم میخوام تماس رو قطع کنم که با شنیدن صدای خسته ی طاهر پشیمون میشم
    طاهر: بله
    با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: طاهر
    بعد از چند لحظه مکث صدای پوزخندش رو میشنوم
    طاهر: پس بالاخره اون یادگاریها به دستت رسید؟
    پس کار طاهر بود
    بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه ادامه میده: وقتی اون یادگاریها رو تو اتاقش دیدم میخواستم همه رو دور بریزم... اما اخرین لحظه پشیمون شدم... اگه قرار بود دور ریخته بشن خودش اونا رو میریخت... تصمیم گرفتم به صاحبش برگردونم... هر چند.......
    وسط حرفش میپرم: طاهر باید ببینمت





  7. Top | #157

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    طاهر: من علاقه ای ندارم کسی رو ببینم که یه روزی میخواست به خواهرم تجاوز کنه
    نمیدونم چی باید بگم...
    به زحمت دهنمو باز میکنم و میگم: طاهر هر کسی ممکنه اشتباه کنه
    صداش پر از تمسخر میشه
    طاهر: بله... کاملا درسته... ولی اشتباه تو باعث شد خواهر من روزای آخر عمرش رو به سختی بگذرونه... هیچ میدونستی که کلی عکس از اتفاق ته باغ برای ترنم ایمیل شده بود
    بهت زده به میز ترنم خیره شدمو به حرفای طاهر گوش میدم
    با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: چی؟
    طاهر: نمیدونستی؟
    یاد اون شب میفتم که ترنم داشت برام از موضوع عکسا و ایمیلا حرف میزد ولی من با تمسخر بهش گفتم که انتظار داری حرفات رو باور کنم
    -عکسا رو دیدی؟
    آهی میکشه و میگه: آره
    -به کسی هم گفتی؟
    انگار فراموش کرده من سروشم... همون سروشی که اون شب داشت به خواهرش تجاوز میکرد... با لحن غمگینی که بیشتر شبیه درد و دل میمونه میگه مگه کسی هم باور میکرد؟... من خودم هم درست و حسابی باورش نداشتم
    آهی میکشمو حق رو به طاهر میدم... چون خودم هم اون لحظه به ترنم اجازه ندادم درست و حسابی ماجرا رو تعریف کنه... تازه اون چیزایی رو هم که تعریف کرده بود به تمسخر گرفتم
    -طاهر میدونم ترنم بیگناهه... یا حداقل اونجوری که به نظر میرسه گناهکار نیست
    طاهر: فهمیدم... تا روزی که تو به هوش بیای هیچکدوم نمیدونستیم بین مرگ ترنم و بیهوشی تو رابطه ای وجود داره... ولی با به هوش اومدن تو تازه فهمیدیم ترنم خودکشی نکرده و کشته شده
    -بدجور داغونم طاهر... مدام با خودم فکر میکنم یعنی ترنم واقعا دوستم داشت؟
    طاهر: دیگه چه فرقی به حالت میکنه... تو که تا چند ماهه دیگه ازدواج میکنی... ترنم رفت لااقل تو زندگی کن
    لحنش اونقدر غمگینه که دلم رو آتیش میزنه.... باورم نمیشه که این همون طاهره که اون روز ته باغ اونجور خشن با ترنم برخورد کرد
    -طاهر اینجوری نگو... وقتی این حرفا رو میزنی بیشتر دلم میگیره
    طاهر: سروش فراموشش کن... ترنم رو فراموش کن و به زندگیت برس... از این بیشتر خودت رو درگیر ترنم نکن... میدونی چرا اون شب زیر دست و پام لهت نکردم چون هنوز عشق رو تو چشمات میدیدم... خیلی برام سخت بود مثل چوب خشک اونجا واستمو کتکت نزنم... اما نزدم به حرمت گذشته ها... به حرمت عشقی که تو چشمات میدیدم.. به حرمت غرور شکسته ات... ولی نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم رو بدجور سوزوند... اون هم اشکهای ترنم بود... نمیدونم چرا همیشه با همه ی گناهکار بودنش باز هم بیگناه به نظر میرسید... شب آخر از من خواست باورش کنم... هیچوقت فکرش رو نمیکردم که این طور غریب از دست بره... سروش این بار میخوام باورش کنم... تنهای تنها میخوام دنبال اثبات بیگناهی ترنم برم... ترنمی که یه روز التماسم میکرد تا باهام حرف بزنه... تا باهام از اون مدارکی که پیدا کرده بگه... یه چیزی مثله خوره داره از درون من رو میخوره... اون هم اینه که نکنه ترنم بیگناه باشه... نکنه گناهش به اون بزرگی که به نظر میرسه نباشه
    -طاه........
    وسط حرفم میپره و میگه: سروش رو حرف من حرف نزن... برو سراغ زندگیت... دیگه ترنمی نیست که بخوای برای بخشیدنش تلاش بکنی... تمام اون سالها حق رو به تو دادم تمام اون سالها... حتی اون شبی که میخواستی به ترنم تجاوز کنی با تموم خشمم باز هم حق رو به تو دادم... اما امشب حق رو به تو نمیدم... دیگه به خواهرم فکر نکن... دوست ندارم لعن و نفرینی پشت سر خواهرم باشه... تعریف نامزدت رو زیاد شنیدم بهتره به زندگیت برسی
    ته دلم بدجور میسوزه
    با ناله میگم: طاهر این طور نگو... به خدا بریدم... دیگه نمیتونم... من پشیمونم... این قدر حماقتم رو به رخم نکش
    طاهر متعجب میگه: سروش حالت خوبه؟... چی داری میگی؟
    -نه طاهر خوب نیستم... پشیمونم... آره طاهر پشیمونه پشیمون... پشیمونم از اینکه این بازی رو شروع کردم... پشیمونم که چرا به ترنم فرصت ندادم...دارم میگم دیگه نمیکشم... دوس دارم خودم رو از این زندگی خلاص کنم... الان دلم فقط و فقط ترنم رو میخواد... حتی اگه خائن باشه... حتی اگه گناهکار باشه... به خدا الان دیگه برام مهم نیست گذشته ی ترنم چی بود؟... تنها چیزی که برام مهمه ترنمه... ترنمی که پیشم نیست.... ترنمی که هر کار کنم پیشم برنمیگرده... ترنمی که زیر خروارها خاک خوابیده... طاهر از من نخواه فراموشش کنم... منی که توی 4 سال نتونستم فراموشش کنم تو این موقعیت از من چه انتظاری داری
    طاهر: اما......
    -میدونم اشتباه کردم ولی طاهر این فرصت رو از من نگیر... از این داغون ترم نکن... میخوام بفهمم موضوع چی بود؟... مطمئنم از خیلی چیزا بی خبرم
    با حسرت میگه: ایکاش این حرفا رو یه خورده زودتر میگفتی... ایکاش... تو روزای آخر خیلی عذاب کشید... بابا میخواست مجبورش کنه ازدواج کنه
    آه عمیقی میکشمو هیچی نمیگم... نمیگم که میدونم... نمیگم که همه ی حرفات رو شنیدم... نمیگم که خودت هم زود کوتاه اومدی... هیچی نمیگم چون خودم هم خیلی روزا زود کوتاه اومدم... مثله طاهر... مثله پدر ترنم... مثله همه اون کسایی که ترنم رو از خودشون طرد کردن
    طاهر: برای یه نه گفتن کلی از پدرم کتک خورد... من احمق به خاطر پدر و مادرم حتی بهش یه سر نزدم... آره سروش منی که الان دارم باهات حرف میزنم با اینکه نگرانش بودم بخاطر دل مادرم بهش یه سر نزدم که ببینم زنده ست یا مرده؟... نگاه منتظرش رو احساس میکردم ولی باز پا رو دل خودم گذاشتم...
    دلم از این همه مظلومیت ترنم به درد میاد
    طاهر: سروش میخوام جبران کنم... جبران همه ی گذشته ها رو... به خدا اگه روزی بفهمم ترنم بیگناه بود و همه ی اون مدارک نقشه ای بیش نبوده... اون طرف رو پیدا میکنمو با دستای خودم خفش میکم...
    - از چی میخوای شروع کنی
    طاهر: از اتاقش شروع کردم ولی به هیچ چیز نرسیدم
    سری به نشونه ی تاسف تکون میدم
    - اوضاع خونه تون چه جوریه؟
    طاهر: نپرس... خرابه خراب... اول که فکر میکردیم ترنم خودکشی کرده اوضاع بهتر بود اما با خبر کشته شدن ترنم بابا از حال رفت و راهی بیمارستان شد مامان هم که از اون روز تا الان بهت زده به یه جا خیره شده و هیچ حرفی نمیزنه... طاها مامان رو به خونه ی پدریش برده... تمام خونه بوی مرگ میده... من و طاها یه پامون بیمارستانه یه پامون خونه ی پدریه مادرم
    - حال پدرت چطوره؟ بهتر شده؟
    طاهر: نه بابا... بدتر شده که بهتر نشده... فکر همه رو یه چیز مشغول کرده... اون هم اینه که نکنه ترنم بیگناه باشه... مادرم هم حالش خیلی خرابه... موندم یه خورده حال پدر و مادرم بهتر بشه تا بتونم به دنبال مدرک درست و حسابی بگردم
    ته دلم امیدوار میشم...
    - طاهر یادته چهار سال قبل هم دقیقا همین وضع بود
    مکثی میکنه و بعد از چند ثانیه میگه: آره... ولی با مرگ ترانه همه چیز خراب شد
    - شاید هم اشتباه من و تو بود نباید زود کوتاه میومدیم
    آهی میکشه
    طاهر: شاید
    فکری به ذهنم میرسه
    -طاهر میتونم یه بار اتاق ترنم رو بینم... شاید تونستم یه چیز بدرد بخور پیدا کنم
    طاهر: اما........




  8. Top | #158

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    -خواهش میکنم طاهر... میدونم چیز زیادی ازت میخوام
    وسط حرفم میپره
    طاهر: سروش من بخاطر خودت میگم... من نمیخوام زندگیت دوباره بهم بریزه... ترنم که از دست رفت لااقل به این نامزدت فکر کن
    با لحن غمگینی میگه: نذار این یکی هم از دست بره
    -طاهر تو یکی درکم کن... خواهش میکنم تو یکی درکم کن... بیشتر از این ازت انتظار ندارم
    طاهر: این روزا عجیب احساس تنهایی میکنم... بابام بیمارستان بستریه... مادرم هم کلمه ای حرف نمیزنه... طاها هم اسیر پدر و مادرمونه... با رفتن ترنم انگار آرامش هم از این خونه پرکشید... باورت میشه الان تو اتاق ترنم روی تختش دراز کشیدم...
    تو دلم بهش غبطه میخورم...
    طاهر: طاها پیش مامانه... بابا هم که بیمارستان بستریه... حوصله ی هیچ کس رو ندارم... تا الان هزار بار این اتاق رو زیر و رو کردم ولی هیچ چیز در مورد گذشته پیدا نکردم... تنها چیزی که از 4 سال پیش تو اتاقش بود همون یادگاریها بود
    آهی میکشه و ادامه میده: باورم نمیشد تمام یادگاریهای تو رو نگه داره... نمیدونم کار درستی کردم یا نه... ته دلم راضی نمیشد اینجا بمونند و خاک بخورن... گفتم حداقل به کسی بدم که صاحب حقیقیه اوناست... اگه دوست داشتی بری.........
    وسط حرفش میپرمو میگم: ممنون که بهم برگردوندی... هیچی از ترنم نداشتم... هیچی... حتی یه دونه عکس
    طاهر: چقدر دنیای آدما عجیب شده.... توی که این همه حرف از عا.........
    -نگو طاهر... خودم هم بهش فکر کردم
    طاهر: سروش واقعا میخوای برای اثبات بیگناهی ترنم اقدام کنی؟
    - شک نکن
    طاهر: جواب خونواده ت رو چی میدی؟ از همه مهمتر جواب نامز.....
    با بی حوصلگی میگم: طاهر تو رو خدا تمومش کن... الان تنها چیزی که برام مهمه فهمیدن حقیقت
    طاهر: مثله همیشه کله شقی
    -مثله خودت
    طاهر: ترنم همیشه میگفت تو و سروش خیلی شبیه هم هستین
    لبخند غمگینی رو لبام میشینه
    -آره... به من هم زیاد میگفت ولی من میگفتم آخه من کجا و اون داداش گردن کلفتت کجا؟
    طاهر: حالا که فکر میکنم میبینم حق داشت
    با افسوس میگم: شاید خیلی جاها حق داشت و ما حقش رو ازش گرفتیم
    طاهر: شاید آره شاید هم نه... هیچی نمیدونم... فردا صبح یه سر به خونمون بزن... هیچکس تو این خونه پیداش نمیشه... بیا همینجا و تو هم نگاهی به این اتاق بنداز... من که چیزی پیدا نکردم شاید تو به چیزی رسیدی...
    -ممنون طاهر
    طاهر: من ازت ممنونم... با این همه تنهایی و بی کسی وقتی یه نفر حرفت رو درک میکنه با خیال راحت تری میتونی تصمیم بگیری و اقدام کنی... با همه ی این حرفا باز هم میگم اگه فکر میکنی نامزد........
    -طاهــر
    طاهر: باشه... دیگه چیزی نمیگم... مطمئننا تصمیمت رو گرفتی... فردا راس ساعت 7 شرکت باش
    -باشه... حتما
    طاهر:فعلا کاری نداری رفیق؟
    یاد گذشته میفتم... همیشه همینطور صدام میزد
    -نه داداش... خداحافظ
    طاهر: خداحافظ
    لبخندی رو لبام میشینه... با شنیدن صدای بوق به خودم میام... گوشی رو سر جاش میذارم
    چه حس خوبیه وقتی خودت رو تنهای تنها حس میکنی یه نفر پیدا بشه که دقیقا همون احساس تو رو داشته باشه...
    صدای زنگ تلفن باعث میشه از فکر بیرون بیام
    بدون توجه به زنگ تلفن از جام بلند میشمو کلید آپارتمانم رو از کشوی میز برمیدارم... نگاهی به جعبه ی یادگاریها میندازم... دستی روش میکشمو شارژر رو برمیدارم... به سمت در اتاقم حرکت میکنم... ولی نمیدونم چرا دلم طاقت نمیاره... چند قدم رفته رو برمیگردمو شارژر رو توی جعبه پرت میکنمو جعبه رو هم از روی میز بلند میکنم... بعد از چند لحظه مکث بالاخره از اتاق خارج میشم... از اونجایی که آسانسور خرابه مجبورم از پله ها برم و با داشتن جعبه کارم سخت تر میشه... همینطور که زیر لب غرغر میکنم به طبقه ی همکف میرسم
    آروم آروم به سمت ماشینم میرمو در عقبش رو باز میکنم... جعبه رو روی صندلی عقب میذارمو خودم هم به سمت در راننده میرم... در رو باز میکنمو پشت فرمون میشینم... حس میکنم حف زدن با طاهر یه خورده آرومم کرده... هر چند فکر کردن به اینکه میتونم اتاق ترنم رو ببینم بیقرارم میکنه... چقدر مدیون طاهرم که بر خلاف بقیه درکم میکنه
    با لبخند ماشین رو روشن میکنمو به سمت آپارتمان خودم میرونم




  9. Top | #159

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بی توجه به اطراف فقط ماشین رو میرونمو به ترنم فکر میکنم... به اینکه چه طوری باید بی ترنم سر کنم... اونقدر به ترنم فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به خونه میرسم... فقط وقتی که ماشین آلاگل رو جلوی آپارتمانم میبینم متوجه میشم که به کل بیچاره شدم
    امان از دست این سیاوش که مجبورم کرد کلید خونمو به این دختره بدم... همون یه خورده آرامشی رو که با حرف زدن با طاهر به دست آورده بودم رو از دست دادم... پنج سال با ترنم نامزد بودم یه بار بی اجازه وارد اتاقم نشد چند ماه با این دختره نامزد کردم هر روز تو خونه و زندگیم پلاسه... کلافه سرم رو روی فرمون میذارمو از ته دل میگم: خدایا خودت خلاصم کن
    نمیدونم چیکار باید کنم... حوصله ی ناز و عشوه هاش رو ندارم... حوصله ی مهربونی و دوستت دارمهاش رو ندارم... حوصله ی یه عاب وجدان دوباره رو ندارم... میدونم اگه الان ببینمش باز هم کنترلم رو از دست میدمو به جونش میفتم... با کلافگی ماشین رو روشن میکنم و اون رو به حرکت در میارم...
    کلافه ی کلافه ام... حتی نمیدونم کجا باید برم
    با بیحوصلگی پخش ماشین رو روشن میکنم... صدای خواننده تو ماشین میپیچه و دل بی تاب من رو بی تاب تر از همیشه میکنه... این چند روز فقط و فقط همین آهنگ رو گوش میدم...
    تو به این معصومی تشنه لب ارومی
    « من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟»
    غرق عطر گلبرگ تو چقد خانومی
    کودکانه غمگین بی بهانه شادی !
    از سکوتت پیداست که پر از فریــــــــــــــادی
    « سروش یه وقتایی هر روز سر راهت سبز میشدم تا بیگناهیمو بهت اثبات کنم اما الان دیگه آب از سرم گذاشته...»
    همه هر روز اینجا از گلات رد میشن
    آدمای خوبم این روزا بد میـــــــشن
    « ایکاش این حرفا رو یه خورده زودتر میگفتی... ایکاش... تو روزای آخر خیلی عذاب کشید... بابا میخواست مجبورش کنه ازدواج کنه »
    توی این دنیایی که برات زندونه
    جای تو اینجا نیست جات توی گلدونه
    « بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانه میرفتی »
    خانمی دروغ گفتم...
    با دستم فرمون ماشین رو فشار میدم
    زمزمه وار میگم: ببخش خانمی... من رو ببخش... من هیچوقت آرزوی رفتنت رو نکردم
    غرورم و ببخش حضـــــورم و ببخش
    منم یه عــــــابرم عبورم و ببخش
    « طوری حرف میزنی که انگار بیگناهکارترین آدم روی کره ی زمینی... اگه نمیشناختمت صد در صد گول رفتار مظلومانت رو میخورم »
    تویی که اشک تو شبیه شبنمه
    همیشه تو نگات یه حــــــس مبهمه
    « هنوز هم منو نمیشناسی... ایکاش هیچوقت هم نشناسی »
    همین لحظه همین ساعت همین امشب
    که تاریکی همه شهر و به خود بـــــــرده
    یه سایه تو تن دیوار این کوچس
    تویی و یک سبد گلهای پژمــــــــرده
    « اگه از شکستنم لذت میبری پس بهت میگم آره شکستم خیلی وقتا... لحظه به لحظه... ثانیه به ثانیه من رو شکوندنو باورم نکردن.. مثله تویی که امروز هم باورم نداری... امروزی که جلوی تو واستادم دستام خالیه خالیه... امروز هیچ چیز دیگه ای ندارم که بخوای از من بگیری »
    همه دنیا به چشم تو همین کوچس
    هوای هر شبت یلدایی و ســــــرده
    کجاست اون ناجی افسانه ی دیروز؟
    جوانمرد محله ما چه نــــــــامرده
    «دنیای بدی شده مردا مردونگی رو تو زور و بازو میبینن ولی ایکاش میدونستن که مردونگی تو این چیزا نیست... بعضی موقع یه بچه ی 5 ساله با بخشیدنه یه شکلات به دوستش مردونگی میکنه و بعضی موقع یه مرد با زدن یه سیلی ناحق به گوش یه زن نامردی... چه قدر برام جالبه که بعضی موقع یه بچه ی 5 ساله از خیلی از مردایی که ادعای مردی دارن مردتره»
    چـــــــــه نامرده . . . !
    ته دلم خیلی میسوزه اون هم از حرفایی که یه روزی شنیدمو از کنارشون بی تفاوت گذشتم... ایکاش بیشتر فکر میکردم... ایکاش... پخش رو خاموش میکنم... نگاهی به اطراف میندازم... خودم رو نزدیک پارکی میبینم که خیلی روزا با ترنم به اینجا میومدیمو قدم میزدیم




  10. Top | #160

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل بیست و یکم
    ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم
    احساس سرما میکنم... دستم رو تو جیب شلوارم فرو میکنمو به داخل پارک میرم... دختر پسرای جوون رو میبینم که کنار هم آروم آروم قدم میزنند و با لبخند با هم حرف میزنند... به سمت نیمکتها میرمو روی یکی شون میشینم... گوشی ترنم رو از جیبم در میارم و بهش خیره میشم... هیچی شارژ نداره فقط به خاطر همون چند دقیقه ای که به برق زدم روشن مونده... مطمئنم کمتر به 5 دقیقه نرسیده خاموش میشه
    -یعنی رمزش چی میتونه باشه؟
    تاریخ تولدش...
    سریع شماره ها رو وارد میکنم...
    -لعنتی اشتباهه
    شماره شناسنامه اش
    شماره رو به سرعت وارد میکنم باز هم میگه اشتباهه
    با ناامیدی سری تکون میدم
    سرمو بین دستام میگیرم
    -خدایا یعنی چی میتونه باشه؟
    فکرم به گذشته ها پر میکشه... به چندین سال قبل...
    ترنم: سروش زودتر برو تو ایمیلم ببین مقاله رو برام فرستاده
    سروش: یه لحظه صبر کن بذار به کار........
    ترنم:ســـروش
    سروش: ترنم چند بار بگم داد نزن... خوشم نمیاد
    ترنم: سروش من امروز بعد از ظهر مقاله رو........
    سروش: اه... نمیاری که... یه لحظه صبر کن
    ترنم: تموم نشد
    ...
    ترنم: سروش
    ....
    ترنم:سر....
    سروش:پسوردت رو بگو
    ترنم: تاریخ تولد خودت رو دوبار پشت سر هم بار وارد کن
    ...
    ترنم: چرا اینجوری نگام میکنی؟
    سروش: چند بار بهت بگم وقتی میخوای پسورد بذاری یه چیز درست و حسابی انتخاب کن
    ترنم: میخوای بگی تو درست و حسا......
    سروش: ترنــم
    ترنم: سروشی چیکار کنم که برام عزیزی... هر وقت میخوام رو یه چیز رمز بذارم از تو مایه میذارم... چون تنها کسی هستی که هیچوقت از یادم نمیره
    سروش: امان از دست تو
    با دستهایی لرزون تاریخ تولد خودم رو وارد میکنم
    لبخند تلخی رو لبام میشینه
    زیر لب زمزمه میکنم: ای کاش این بار هم به نصیحتم گوش نمیکردی
    شماره شناسنامه ی خودم رو وارد میکنم باز هم میگه اشتباهه... تاریخ تولدم رو دوبار پشت سر هم وارد میکنم باز میگه اشتباهه
    -لعنتی
    بعد از چند بار اخطار برای نداشتن شارژ بالاخره گوشی خاموش میشه و من با ناراحتی به گوشیه خاموش شده ی توی دستم خیره میشم
    با صدای دختری به خودم میام
    دختر: قالت گذاشته؟
    نگامو از گوشی میگیرمو با اخمهایی درهم به دختری نگاه میکنم که کنار من روی نیمکت نشسته
    با جدیت میگم: یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم اینجا بشینی
    دختر: اوه... اوه... برو بابا... مگه نیمکت رو خریدی
    -جنابعالی فکر کن آره
    دختر: سندش رو رو کن ببینم
    با پوزخند نگاهی بهش میندازمو گوشی رو داخل جیب شلوارم میذارم... با بی تفاوتی مسیر نگامو عوض میکنمو جوابش رو نمیدم
    از ریخت و قیافش میخوره از این دختر خیابونی ها باشه
    دختر: قهر کردی کوچولو
    -خفه میشی یا خفت کنم
    دختر: اینجور معلومه خیلی کفری هستی
    -پس گورت رو گم کن تا کفری تر نشم
    دختر: بابا... بیخیال... امشبو بچسب... مطمئن باش فردا برمیگرده
    آهی میکشمو زمزمه وار میگم: ایکاش میشد
    دختر: پس حدسم درسته... تیریپ تیریپه عاشقیه... بابا به خودم میگفتی دو سوته راهکار برات ارائه میکردم توپ... من تو این زمینه
    با بی حوصلگی میگم: احتیاجی به راهکار جنابعالی نیست من خودم میدونم دارم چیکار میکنم؟
    دختر: هر جور میلته ولی اگه کمک خواستی تعارف نکن
    -اگه میخوای کمک کنی گورتو گم کن که این خودش بهترین کمکه
    دختر: هی من هیچی نمیگ.........
    با کلافگی از روی نیمکت بلند میشم... این روزا حتی اگه به کسی کار هم نداشته باشی باز هم این مردم دست از سرت برنمیدارن
    با اعصابی داغون مسیر ماشین رو در پیش میگیرم
    دختر: هوی... کجا؟... مثلا داشتم حرف میزدما
    صدای قدمهاش رو پشت سرم میشنوم
    دختر: بابا یه خورده ادب بد نیستا
    صدای جیغ جیغوش بدجور رو اعصابمه... نگاهی به اطراف میندازم... این قسمت پارک خلوته... دوست دارم برگردم یه حال اساسی از این دختره بگیرم... ولی میبینم ارزشش رو نداره
    دختر: بابا یه شب رو خوش بگذرون
    از پارک خارج میشم... باورم نمیشه یه دختر تا این حد کنه باشه
    دختر: بهت بد نمیگذره... مطمئن باش... خدا رو چی دیدی شاید مشتری شدی
    دختره های این چنینی زیاد دیدم ولی تو عمرم مثله این دختر ندیده بودم... وقتی میبینی آدم حسابت نمیکنم دیگه چرا میای دنبالم... صد مرحمت به الاگل... یه لحظه از مقایسه ی آلاگل با این دختره ی کنه عذاب وجدان میگیرم... آلاگل کجا و این هرزه ی خیابونی کجا؟... درسته دوستش ندارم ولی حق ندارم اون رو با این دختره ی هرزه مقایسه کنم
    به سمت ماشینم میرم
    دختر: نه بابا... پس بگو چرا تحویل نمیگیری... کلاس ملاست بالاست
    با تمسخر نگاش میکنمو در ماشین رو باز میکنم... با خونسردی پشت فرمون میشینمو بی توجه به دختره ی مردم آزار ماشین رو روشن میکنمو به سرعت از کنارش رد میشم


صفحه 16 از 26 نخستنخست ... 61415161718 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن