صفحه 24 از 26 نخستنخست ... 142223242526 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 231 به 240 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

  1. Top | #231

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه میدم
    صدای سها تو گوشم میپیچه
    سها: داداشی یه دوست پیدا کردم اینقده ماهه
    -واقعا؟
    سها: اوهوم...
    -خب خدا این ماهیتابه رو برات حفظ کنه
    سها: ســـروش
    با لرزش گوشیم به خودم میام... نگاهی به گوشیم میندازم... سیاوشه... حوصلش رو ندارم... گوشی رو خاموش میکنم و توی جیبم میذارم
    کی فکرش رو میکرد که همون دوست مسبب تمام بلاهایی باشه که سر من و بقیه اومده
    یاد حرفای مامان میفتم
    مامان: سروش تا کی میخوای به این زندگی فلاکت بارت ادامه بدی؟
    -دست شما درد نکنه ساراخانم... حالا زندگی ما شد فلاکت بار؟
    مامان: مسخره بازی در نیار... من جدی ام
    -خوب شد گفتی سارایی من نمیدونستم
    مامان: ســـروش... خجالت بکش.. مثلا من مادرتم
    -نه بابا... واقعا؟
    مامان: ســـروش
    -باشه بابا.. چرا میزنی خانم خانما؟
    مامان: برات یه دختر خوب انتخاب کردم
    -مگه لباسه؟
    مامان: ســروش
    -مامان برام یه سوال پیش اومد؟
    مامان: چی؟
    -من موندم با این همه جیغ جیغ بابا چه جوری تحملت میکنه... من اگه یه زن مثله شما داشتم دو روزه طلاقش میدادم
    مامان: ســــروش
    -باشه.. باشه... تسلیم... به ادامه صحبتهای گرانبهاتون بپردازین
    مامان: داشتم میگفتم یه دختر خوب برات پیدا کردم
    -مثله شما خوب و خانمه؟
    مامان: پس چی؟... فکر کرد.........
    -نمیخوام
    مامان: سروش داری عصبیم میکنیا
    -اگه مثله شما جیغ جیغوهه... من نمیخوام
    مامان: سروش چرا انقدر حرصم میدی... هر وقت در مورد دختر حرف میزنم چرت و پرت تحویلم میدی
    -خب... خب... مامان خانمی غلط کردم... بگو ببینم این دختر خوب کیه؟




  2. Top | #232

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    مامان: آلاگل
    -کدوم آلاگل؟
    مامان: سروش
    -چیه مادر من... خب نمیشناسم جرم که نکردم
    مامان: دوست سها رو میگم
    -همین دختره که هر روز تو خونه ی ما تلپ شده؟
    مامان: سروش مودب باش
    -مامان بیخیال شو
    مامان: همیشه همینو میگی... اون از سیاوش... این هم از تو... دیگه بهونت چیه؟.. مستقل که شدی... خونه و زندگی هم که داری... از لحاظ کار و شغل و وضعیت مالی هم که دستت تو جیب خودت میره.... من دو ساله این دختر رو میشناسم از چشمام بدی دیدم ولی از این دختر نه... باور کن دختر خوبیه... نزدیکه سه سال و خورده ای از اون روزا میگذره تا کی میخوای آزارم بدی سروش تا کی؟
    -حرفشم نزنید... من اصلا زن نمیخوام
    پوزخندی رو لبام میشینه... نمردیم و معنی دختر خوب رو هم فهمیدیم... از اول هم نسبت بهش احساس خوبی نداشتم... یاد اون روزی میفتم که به این فکر افتادم که به ترنم نشون بدم بدون اون هم میتونم ادامه بدم... یاد لجبازی مسخرم
    مامان: سروش راست میگی؟
    -دروغم چیه؟
    مامان: یعنی زنگ بزنم و هماهنگ کنم؟
    -بله سارا خانمی
    مامان: سروش واقعا زنگ میزنما
    -خب بزن
    مامان: سروش فردا نظرت عوض نشه؟
    -نه مامان خانمی
    مامان: یعنی باور کنم میخوای بیای خواستگاری
    -مامان داری پشیمونم میکنیا
    مامان: سروش
    -شوخی کردم مادر من... گل من... خانم من.. سرور...........
    مامان: بسه.. بسه.. گمشو اونور من برم زنگ بزنم تا نظرت عوض نشده
    ایکاش از روی لج و لجبازی قبول نمیکردم... من چیکار کردم؟... من با خودم و ترنم چیکار کردم؟
    برای دیدن آلا لحظه شماری میکنم... هیچوقت تا این حد مشتاق دیدنش نبودم
    دستام رو مشت میکنم...دندونام رو به شدت رو از شدت هم روی هم فشار میدم
    چفدر ازش متنفرم فقط خدا میدونه و بس
    -لعنتی... پس کی میرسیم؟
    اشکان: میبینی که ترافیکه... تصادف شده
    -لعنت به این شانس... لعنت




  3. Top | #233

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    اشکان دیگه حرفی نمیزنه... با ناامیدی چشمام رو میبندم تا شاید یه خورده دل بی قرارم آروم بگیره... تا رسیدن به مقصد فقط و فقط به ترنم و دل شکسته ش فکر میکنم و هر لحظه از بنفشه و آلاگل متنفرتر میشم... با صدای اشکان به خودم میام
    اشکان: سروش
    چشمام رو باز میکنم و بهش نگاه میکنم
    اشکان که سنگینی نگاهم رو روی خودش احساس میکنه به طرف من برمیگرده و میگه: رسیدیما... نمیخوای پیاده شی
    تازه متوجه ی اطراف میشم... اصلا درکی از اطرافم ندارم
    نگاهی به بنفشه میکنم و میگم: اشکان تو اینو بیار من زودتر برم با سرگرد حرف بزنم
    اشکان: برو خیالت راحت
    بنفشه با چشماش بهم التماس میکنه که منصرف بشم ولی من بی تفاوت به التماسی که از توی چشماش میخونم از ماشین پیاده میشم و به سمت اداره ی آگاهی میرم... همین که وارد میشم آلاگلل رو کنار یه زن چادری میبینم... با چشمایی که به شدت متورمه داره به زن التماس میکنه
    آلاگل: خانم به خدا اشتباه شده من هیچ کاری نکردم
    زن: اگه اشتباهی شده باشه مشکی براتون پیش نمیاد
    آلاگل: یعنی چی؟... تا همین الان هم با آبروی من بازی شده... اون جور اومدین جلوی خونه من رو سوار ماشین کردین....
    زن با بی حوصلگی جواب میده: خانم ما وظیفمون رو انجام دادیم... شما هم بهتره آروم بگیرید
    آلاگل میخواد چیزی بگه که چشمش به من میفته و حرف تو دهنش میمونه
    با خشم به طرفش میرم... از شدت عصبانیت بریده بریده نفس میکشم
    آلاگل: سرو.....
    خانم: آقا شما.........
    بدون توجه به حرفاشون دستمو بالامیبرم و چنان سیلی به صورتش میزنم که روی زمین پرت میشه... بهت زده بهم نگاه میکنه
    زن: آقا هیچ معلومه...........
    با داد میگم: که ترنم هرزه بود؟... که ترنم خائن بود؟
    آلاگل: سروش چی میگی؟
    سعی میکنه از روی زمین بلند شه... به سمتش میرمو به بازوش چنگ میزنم... یه سیلی دیگه نثارش میکنم... گوشه ی لبش پاره میشه ولی برام مهم نیست به مانتوش چنگ میزنمو با دادمیگم
    - عشقم رو به کشتن دادی تا با خیال راحت با من باشی
    بلندتر از قبل ادامه میدم
    -آره؟... آره عوضی؟
    زن به زحمت آلاگل رو از من جدا میکنه ولی من ول کن نیستم... چند نفر به سمت من میان و سعی میکنند که من رو از آلاگل دور کنند
    همه رو به کناری هل میدمو دوباره به سمت آلاگل هجوم میبرم... از شدت ترس پشت زن قایم میشه
    آلاگل: سروش همه دروغه... باور کن... هر کی این حرف رو زده میخواد من رو پیشت خراب کنه
    -خفه شو کثافت
    کسی به بازوم چنگ میزنه
    -ولم کن لعنتی...
    خطاب به آلاگل با داد میگم: زندت نمیذارم بیشعور... با دستای خودم میکشمت... عشق منو جلوی چشمام نابود کردی خودتو اون دختر خاله ی عوضی تر از خودت رو نابود میکنم
    حس میکنم یه خورده رنگش میپره... ن=ترس رو تو چشماش میبینم
    صدای سرگرد رو میشنوم
    سرگرد: آقای راستین آروم باشین
    همونطور که نفس نفس میزنم به سمت سرگرد برمیگردم
    میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده... همونطور که من رو با خودش میکشه ادامه میده: خواهش میکنم آروم باشین... هنوز هیچی معلوم نشده
    بعد از تموم شدن حرفش به اون زنی که کنار آلاگل واستاده با سر به اتاقی اشاره میکنه... زن هم سری تکون میده و آلاگل رو به سمت اتاق مربوطه هدایت میکنه


  4. Top | #234

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    -دیگه چی باید معلوم بشه؟... من مطمئنم کار خودشه
    من رو به اتاقی میبره و کمک میکنه بشینم
    سرگرد: اول یه نفسی بگیر بعد همه چیز رو برام تعریف کن
    با خشم به موهام چنگ میزنم و نفس عمیقی میکشم... بدجور کلافه ام
    با بی حوصلگی میگم: مگه اشکان براتون نگفته؟
    سرگرد: فقط کلیات رو گفت از جزئیات چیزی نگفت... چون این پرونده خیلی مهمه پای دو تا از آدمای خودمون هم وسطه سریع اقدام کردیم
    سرمو بین دستام میگیرمو با ناامیدی مینالم: با دستای خودم عشقم رو به کشتن دادم... با دشمن عشقم نامزد کردم و داغونش کردم
    سرگرد: آقای راستین من درکتون میکنم و همه ی سعیم رو میکنم که قاتلای خانم مهرپرور رو پیدا کنم ولی قبول کنید باید مدرکی هم باشه
    سرمو با عصبانیت تکون میدمو میگم: هست... شک نکنید
    سرگرد منتظر نگام میکنه و من هم شروع میکنم از اتفاقات اخیر گفتن... وسط حرفام سوالایی در مورد گذشته از من میپرسه و من جوابش رو میدم
    بعد از تموم شدن صحبتام میگه: پس اشکان صداش رو ضبط کرده؟
    -آره... خودش بهم گفت
    سرگرد: یه بار با خانم تقوی حرف زدم ولی همه چیز رو انکار کرد ولی با وجود یک شاهد موضوع فرق میکنه
    -شاهدی که خودش هم گناهکاره
    سرگرد: البته... ولی یادتون باشه بر علیه این خانم شکایتی صورت نگرفته تا شما یا خونواده ی خانم مهرپرور بر علیه ی ایشون شکایتی نکنند نمیتونیم زیاد اینجا نگهش داریم... اینجور که از حرفای شما هم معلومه تو کارای اخیر دست نداشته
    با خشم میگم: همه ی آتیشا از گور همین دختره بلند میشه
    سرگرد: درسته ولی قبول کنید این دختر فقط به دوستش خیانت کرده البته تا مطمئن نشیم که با گروه منصور سر و سری نداره اینجا موندگاره... فقط در مورد این دختره، لعیا مطمئنی؟
    -شک ندارم ولی مدرکی هم ندارم
    سرگرد: دو تا از بهترین همکارای ما ناپدید شدن ما به هر سرنخی چنگ میزنیم... لطفا مشخصات این خانم رو یادداشت کن
    -چیز زیادی ازش نمیدونم فقط میدونم دختر خاله ی آلاگله و تازه از خارج اومده
    سرگرد: کجا زندگی میکنه؟
    -مطمئن نیستم ولی احتمال میدم با خونواده ی خاله اش زندگی کنه
    سرگرد سری تکون میده و از جاش بلند میشه
    سرگرد: بهتره به اعصابت مسلط باشی... اول باید از دختری که همراه خودتون آوردین بازجویی کنم... ممکنه زیر حرفش بزنه و همه چیز رو انکار کنه
    با ناامیدی از جام بلند میشم و میگم: اونوقت باید چیکار کرد؟... از همون صدای ضبط شده نمیشه استفاده کرد؟
    دستش رو روی شونم میذاره و میگه: ما کار خودمون رو بلدیم... نگران نباش... من هم خوب میدونم چه جوری میشه از دهن اینجور آدما حرف کش....
    صدای داد و فریادی که از بیرون بلند میشه و باعث میشه حرف تو دهن سرگرد بمونه

  5. Top | #235

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل بیست هفتم
    سرگرد با تعجب نگاهی به من میکنه و میگه: امروز اینجا چه خبره؟
    بعد از این حرف به سرعت به سمت در میره و از اتاق خارج میشه.... فریاد طاهر تو گوشم میپیچه
    طاهر: احمق عوضی تو زندگیه خواهرم رو جهنم کردی
    من هم سراسیمه خودم رو به بیرون میرسونم.... بنفشه رو میبینم که با صدای بلند گریه میکنه و اثر انگشتهای دستی رو صورتش خودنمایی میکنه که فکر میکنم کار طاهر باشه... طاها و سرگرد و چند نفر دیگه جلوی طاهر رو سد کردن که به بنفشه دسترسی نداشته باشه
    سرگرد: اقای مهرپرور اینج.......
    به سمت طاهر میرم
    طاهر با بی حوصلگی میگه: میدونم آقا... میدونم.. اینجا هر جایی که هست باش........
    با دیدن من حرف تو دهنش میمونه و با خشم از بین اون چند نفر بیرون میاد و بهم زل میزنه
    بعد از چند لحظه مکث با ناامیدی میگه: سروش... میبینی چی شد؟... به خاطر یه عوضی کل زندگیه خواهرم تباه شد...حق با اون بود ولی منه احمق باورش نکردم
    بغض بدی تو گلوم میشینه... طاها با ناباوری به ماها نگاه میکنه
    سرگرد به چندین نفر از زیردستاش اشاره میکنه که به طاهر کمک کنند و اون رو به همون اتاقی ببرند که من با سرگرد رفته بودم
    طاها بهت زده به طرف سرگرد میاد و به زحمت میگه: اینا چی میگن؟... سرگرد دروغه مگه نه؟
    ...
    سرگرد با دلسوزی دستش رو روی شونه ی طاها میذاره
    -آروم باش پسر... من هنوز ازش بازجویی نکردم وی احتمال میدم دروغ نباشه
    طاها با ناباوری چند قدم به عقب میره... نگاهی به من و نگاهی به بنفشه میندازه... به دیوار تکیه میده و با صدایی که به شدت میلرزه میگه: بنفشه تو دوست ترنم بودی... محاله با زندگی کسی که براش حکم خواهر رو داشتی این کار رو بکنی مگه نه؟...
    بنفشه هیچی نمیگه فقط گریه میکنه
    وقتی سکوت بنفشه رو میبینه با داد میگه: با توام بنفشه؟... یه چیزی بگو
    ....
    هیچکس هیچی نمیگه
    با صدای ضعیفی میگه: تو رو خدا بگو که دروغه... بگو که بیخودی تمام این سالها عذابش ندادم... بگو که تمام اون سیلی های که نثار صورتش کردم به حق بود... بگو که که حقش رو نا حق نکردم
    ....
    با داد میگه: د لعنتی یه چیزی بگو
    ....
    همونجور که از روی دیوار سر میخوره با بغضی که تو صداش هویداست ادامه میده: بگو که ترنم گناهکاره... بگو اشتباه نمیکردم
    همه تحت تاثیر قرار گرفتن... حتی سرگرد هم با دلسوزی نگاش میکنه... اما من... من دلم براش نمیسوزه... یاد حرفای اون شبش میفتم... با اینکه خودم هم گناهکارم ولی نمیدونم چرا نمیتونم با طاها همدردی کنم... شاید چون میخواست ترنم رو وادار به ازدواج کنه... من با تمام نفرتم هیچ وقت نمیتونستم ترنم رو کنار کس دیگه ببینم و طاها میخواست ترنم رو مال کس دیگه کنه
    روی زمین میشینه و همونجور که به دیوار تکیه داده تو چشمای بنفشه زل میزنه و با لحن غمگینی میگه: همش نمایش بود؟
    ...
    طاها: آره؟
    بنفشه با هق هقش سکوت سالن رو میشکنه
    چشماش رو میبنده و سرش رو بین دستاش میگیره
    طاها: یعنی اون همه سال دوستی نمایش بود... یه نمایش برای نابودی زندگیه خواهرم
    اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
    طاها: من چیکار کردم؟
    ...
    طاها: من با خواهرم چیکار کردم؟
    ...
    طاها: باورم نمیشه... ترنم بیگناه بود و من تمام این سالها اون رو مجازات کردم
    ...
    با دادمیگه: خدایا من چیکار کردم؟
    سرش رو به شدت تکون میده و میگه: چند تا عکس و ایمیل رو باور کردم و تمام این سالها سرزنشش کردم
    سرگرد که خیلی متاثر شده به سمت طاها میره و بازوش رو میگیره
    سرگرد: بلند شو مرد... بلند شو
    طاها: نگو جناب سرگرد... نگو... من نامردم
    حال و روزم بدجور خرابه... سرم درد میکنه... به دیوار تکیه میدم و به بنفشه خیره میشم... از شدت گریه شونه هاش تکون میخورن
    طاها که به کمک سرگرد بلند شده با داد میگه:تو به کشتنشون دادی احمق... تو هر دو تا خواهرام رو به کشتن دادی... اول ترانه رو بعدش هم ترنم رو... تو باعث مرگ هر دوتاشون هستی
    میخواد به سمت بنفشه هجوم ببره که سرگرد اجازه نمیده و اون رو به سمت اتاقش میکشه
    طاها: تو اونا رو از من گرفتی... ازت نمیگذرم... کاری میکنم که صد بار آرزوی مرگ کنی


  6. Top | #236

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    همونجور که طاها داره به زور سرگرد از ما دور میشه بنفشه رو تهدید میکنه
    پوزخندی رو لبام میشینه... تا آخرین لحظه هم حرفم رو باور نکرده بود... دلم گرفته... حوصله ی هیچکس رو ندارم... یه زنی میاد بنفشه رو با خودش میبره... ترس رو توی چشماش میخونم ولی نه دلم براش میسوزه نه کاری براش میکنم... اشکان به طرف من میاد و میگه: چیکار میخوای کنی؟
    با کلافگی لگدی به دیوار میزنم
    -نمیدونم
    سری تکون میده و دست به جیب کنارم وایمیسته... میدونه حوصله ندارم چیزی نمیگه... نمیتونم خونه برم... آروم و قرار ندارم...
    سرگرد رو میبینم که به طرفمون میاد... تکیه مو از دیوار میگیرم
    اشکان: محمد چی شد؟
    سرگرد: از هر دو نفر دارن بازجویی میکنند... چند نفر رو فرستادم که دخترخاله ی خانم تقوی رو هم بیارن
    اشکان: بنفشه چی میگه؟
    سرگرد: صداش رو واقعا ضبط کردی؟
    اشکان: نه بابا... دلت خوشه
    با داد میگم: چــــی؟
    اشکان: اونجوری گفتم بترسه و اینجا اومد اعتراف کنه
    سرگرد: کارمون سخت تر شد... چون زده زیر همه چیز... اینجور که معلومه خیلی ترسیده
    -لعنتی
    اشکان: آلاگل چی میگه؟
    سرگرد: هیچی
    -به جای حرف زدن باید ضبط میکردی
    اشکان: من چه میدونستم میخوای بیاریش تو ماشین... باید از قبل بهم میگفتی
    -خودت باید میفهمیدی که توی شلوغی نمیتونم ازش حرف بکشم
    اشکان: مگه علم غیب دارم؟
    سرگرد: باشه بابا... این همه حرص خوردن نداره
    با کلافگی چنگی به موهام میزنم و با خشم به اشکان نگاه میکنم
    اشکان: بهتر نیست با همدیگه رو به روشون کنیم
    سرگرد: اگه به جایی نرسیدیم همین کار رو میکنیم
    -میترسم این بار هم قسر در برن
    تو همین لحظه خونواده ی آلاگل وارد میشن لعیا هم باهاشونه
    اشکان: مگه نگفتی چند نفر رو فرستادی لعیا رو بیارن؟
    سرگرد سری تکون میده و میگه: معلومه که فرستادم... چطور مگه؟
    اشکان: این که خودش با خونوده ی آلا اومده
    سرگرد: آلا؟
    اشکان: آلاگل رو میگم دیگه
    سرگرد: آهان
    سرگرد نگاه من و اشکان رو دنبال میکنه و اشکان لعیا رو بهش نشون میده
    -لابد بخاطر آلاگل اومدن
    سرگرد: مثله اینکه وقتی خانم تقوی رو آوردن اینجا تنها بودن... اینجور که فهمیدم کسی خونه نبوده که همراهیش کنه... وقتی رسید از بس گریه و زاری راه انداخت مجبور شدم آخر سر به خونوادش اطلاع بدم
    اشکان: لعیا عجب ریسکی کرد که با پای خودش اومد
    -شاید هم فکرش رو نمیکرد که منصور حرفی در مورد اون زده باشه... بعدش هم اون از کجا میخواست بدونه که آلاگل رو به چه دلیلی به اینجا آوردن
    سرگرد: من برم با این خانم یه حرفی بزنم
    پوزخندی میزنم و میگم: خیلی وحشیه... مواظب باشین
    اشکان:ســروش
    سرگرد سری تکون میده و از ما دور میشه


  7. Top | #237

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    اشکان: با همه ی اینا ریسک بزرگی کرد... مطمئنی منظور منصور همین لعیا بود
    -وقتی شخصی که بنفشه ازش حرف میزنه آلاگله پس لعیایی که منصور اسمش رو برد هم باید همین لعیا باشه
    اشکان: چی بگم والا
    داد لعیا بلند میشه: چی میگین آقا؟... حالتون خوبه؟
    پدر آلاگل: جناب چی شده؟... من شنیدم دخترم رو از اینجا ببرم بعد شما دارین این یکی دخترم رو هم با خودتون میبرین
    مادر آلاگل گوشه ای واستاده و گریه میکنه
    سرگرد: ایشون دخترتون هستن؟
    پدرآلاگل: فرقی با دخترم نداره... مشکل چیه آقا؟
    سرگرد: ایشون و دخترتون مضنون به همکاری به قتل هستن
    مادر آلاگل جیغی میکشه و میگه: چـــی؟
    آیت: آقا این اراجیف چیه که تحویل ما میدین؟
    سرگرد: بهتره مراقب حرف زدنتون باشین... من دارم وظیفم رو انجام میدم... سروان کریمی!!!
    سروان کریمی: بله قربان
    -این خانم رو ببرید
    لعیا با کلافگی نگاهی به اطراف میندازه که چشمش به من میفته... از اونجایی که گوشه واستادم در معرض دید هیچکدومشون نیستم... این لعیا هم اگه برنمیگشت متوجه ی من نمیشد
    ...
    بهت زده بهم زده و از جاش تکون نمیخوره
    سروان کریمی: خانم همراه من بیاین
    آیت: خانم یه لحظه صبر کنید... یعنی چی؟
    پدر آلاگل با ناراحتی میگه: آیت آروم باش... آقا اینجا چه خبره؟
    سرگرد: با من تشریف بیارین براتون توضیح میدم
    آیت: چه توضیح.........
    پدر آلاگل با خشم میگه: آیت خفه شو
    آیت: بابا
    پدرآلاگل: بذار ببینم چه خاکی به سرمون شد
    مادر آلاگل با گریه میگه: آقا بچه های من قاتل نیست... لعیا فقط چند روزه ایران اومده... اون اصلا اینجا زندگی نمیکنه
    سرگرد: خانم همه چیز معلوم میشه.. من هم نگفتم قاتل هستن فقط گفتم مضنون به همکاری هستن
    بعد خطاب به پدر آلاگل میگه: آقا شما همراه من تشریف بیارین
    و با صدای بلندتری به سروان کریمی میگه: خانم هنوز که واستادین... این خانم رو ببرید
    سروان کریمی: بله قربان
    سروان به آرومی بازوی لعیا رو میگیره و میگه: خانم حرکت کنید
    لعیا تازه به خودش میاد... اخماش در هم میره و به شدت بازوش رو از دست اون زن بیرون میکشه
    با داد میگه: ولم کن
    سرگرد: خانم صداتون رو پایین بیارین
    لعیا: که چی بشه؟... که انگ قاتلی رو به من بچسبونید
    پدر آلاگل: لعیاجان آروم باش... تو که کاری نکردی پس مشکی پیش نمیاد
    پوزخندی رو لبام میشینه... لعیا مستقیم تو چشمام خیره میشه... همه ی نفرتم رو تو نگام میریزم و بهش زل میزنم
    پدر آلاگل متعجب نگاه لعیا رو دنبال میکنه و با دیدن من بهت زده میگه: سروش
    آیت و مادر آلاگل هم به طرفم برمیگردن و با دیدن من شوکه میشن




  8. Top | #238

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    آیت کم کم به خودش میاد و اخماش تو هم میره... با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و به یقه ی لباسم چنگ میزنه
    با داد میگه: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
    با نفرت دستاشو از یقه ی لباسم جدا میکنم و به عقب هلش میدم
    -فکر نکنم به جنابعالی ربطی داشته باشه
    آیت: خیلی پررویی... به چه جراتی باز دور خواهر من پیدات شده؟
    پوزخندی رو لبام میشینه
    -من غلط بکنم دور و بر دختری مثله خواهر جنابعالی ول بچرخم... اگه مجبور نبودم تا چند کیلومتریش هم پیدام نمیشد
    از شدت خشم دستاشو مشت میکنه و میگه: پست فطرت... در مورد خواهر من درست حرف بزن
    -مگه آدمه درستیه که دربارش درست حرف بزنم
    همونجور که به سمت هجوم میاره میگه: عوضی... خفه شو
    سرگرد با داد میگه: آروم باشین آقا
    -عوضی اون خواهرته که خودش رو به زور وارد زندگیه من کرد
    سرگرد با لحن خشنی ادامه میده: آقای مهرپرور منظورم به شما هم بود
    با بی تفاوتی نگام رو از آیت میگیرم و به سرگرد خیره میشم
    پدر آلاگل به سمتم میاد و میگه: اگه بهت چیزی نمیگم فقط و فقط به خاطر احترامیه که برای خونوادت قائلم... کاری ندارم چرا اینجایی؟... برام هم مهم نیست فقط میخوام تو مسائلی که مربوط به آلاگله دخالت نکنی
    -من هیچ علاقه ای نه به دخترتون نه به مسائل مرتبط با اون دارم ولی الان حضور من به عنوان یکی از شاکی های پرونده ی آلاگل و صد البته دخترخاله ی عزیزش لازمه
    پدر آلاگل بهت زده بهم خیره میشه
    آیت: چــــی؟
    لیلا بهت زده نگام میکنه
    یاد ترنم میفتم... نگاه غمگینش... کتکهایی که اون شب خورده بود.... کی فکرش رو میکرد آلاگل و این دختره باعث و بانیه همه ی مشکلات به وجود اومده باشن
    دوست دارم با دستهای خودم حلق آویزشون کنم... در حد مرگ ازشون متنفرم.. حتی تنفر هم واژه ی کمیه واسه ی احساسی که من به این دو نفر دارم...
    آیت که معلومه به زور داره خودش رو کنترل میکنه دهنش رو باز میکنه و تا چیزی بگه اما من اجازه نمیدمو همونجور که تو چشمای لعیا زل زدم از بین دندونای کلید شده میگم: من از خواهر جنابعالی و اون دختر خاله ی گرامیش که به زندگیم گند زدن و من رو مسخره خاص و عام کردن شکایت دارم... اونا با بازی دادن من و همدستی در مرگ ترنم فقط و فقط گور خودشون رو کندن
    با خشم نگام رو از لعیا میگیرمو به آیت که بهت زده به دهنم خیره شده نگاه میکنم
    -این رو هم مطمئن باش که به سادگی از هیچکدومشون نمیگذرم... اونا باید تاوان تمام کاراشونو پس بدن... تاوان تمام اشکهایی که ترنم ریخت... تاوان بازی دادن من... تاوان همه ی غلطهای اضافه ای که کردن تا ترنم رو گناهکار جلوه بدن... تاوان مرگ ترنم
    از شدت خشم دستام مشت شده به نفس نفس افتادم... بدجور اعصابم خورد شده... وقتی یاد ترنم میفتم بدجور تحریک میشم... دوست دارم بزنم و همه شون رو لت و پار کنم... کی فکرش رو میکرد سروشی که هیچوقت دست رو زن جماعت بلند نمیکرد الان وضعش به جایی رسیده که راه به راه این کارش رو تکرار میکنه و ککش هم نمیگزه... چقدر تغییر کردم و این تغییر رو هم دختری در من به وجود آورد که الان تو یکی از این اتاقها هست و قراره بازجویی بشه... اگه دست خودم بود اونقدر لعیا و آلاگل رو میزدم تا خون بالا بیارن... حیف که باید تظاهر کنم... تظاهر به خونسرد بودن... تظاهر به آروم بودن... تظاهر به زنده بودن... این روزا فقط کارم تظاهر کردنه... حتی نفس کشیدن هم برام حکم اجبار رو داره... بدون ترنم هیچی برام واقعی نیست... چه سخته در عین دونستن واقعیت باز هم خودت رو آروم نشون بدی تا بتونی چیزی رو ثابت کنی که به حقیقت بودنش ایمان داری
    خونواده ی آلاگل با دهن باز بهم خیره شدن و هیچی نمیگن... یاورشون نمیشه کسی که آلاگل رو متهم کرده من باشم
    لعیا تازه به خودش میاد و شروع به داد و بیداد میکنه
    لعیا: پسره ی احمق ازت شکایت میکنم... بخاطر این آبروریزی ای که راه انداختی به سادگی ازت نمیگذرم
    سرگرد که میبینه محیط دوباره داره متشنج میشه با اخم نگام میکنه
    زنی که کنار لعیا واستاده میخواد به زور اون رو با خودش ببره اما لعیا اجازه نمیده و همونطور به داد و بیدادش ادامه میده... سرگرد میخواد چیزی بگه که یکی از همکاراش به کنارش میاد و چیزی رو به آرومی بهش میگه




  9. Top | #239

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با صدای اشکان به خودم میام
    اشکان: سروش میخوای بیرون بریم تا یکم قدم بزنی و آروم بشی
    -برو بابا... دلت خوشه ها
    اشکان: به خاطر خودت....
    -بیخیال شو اشکان
    سرگرد: مطمئنی؟
    مرد سری تکون میده
    سرگرد با کلافگی میگه: رسیدگی میکن...
    معلومه که از سر و صدایی که لعیا راه انداخته خسته شده وسط حرفش با خشونت میگه: سروان کریمی هنوز که اینجا هستین... این دختر رو با خودتون ببرین
    سروان با ترس بله ای میگه و این دفعه دیگه کوتاه نمیاد
    لعیا: ولم کن لعنتی... ولم کن...
    همونجور که با اون زن میره خطاب به من ادامه میده: چوب هرزکی های عشق جنابعالی رو هم من دختر خاله ام باید پس بدیم... اون دختر رفته بهت خیان.............
    چنان دادی میزنم که خفه میشه... سرگرد هم با ناباوری نگام میکنه
    -هرزه تو و اون دخترخاله ی احمقته... دلت رو به این خوش نکن که قراره آزاد بشی... منصور لوت داده احمق
    سرگرد با جدیت میگه: آقای مهرپرور مثل اینکه فراموش کردین کجا هستین...
    یه لحظه ترس تو چشمای لعیا لونه میکنه
    بی توجه به سرگرد با صدایی که توش تمسخر موج میزنه ادامه میدم
    -اون روزی که قصد کشتنم رو داشت لوت داد
    اما خیلی زود ترسش رو پنهان میکنه و میگه: این خزعبلات چیه که تحویل من میدی؟
    با نیشخند نگاش میکنم
    -به زودی یادت میاد
    بالاخره اون زن لعیا رو با خودش میبره و یه خورده سر و صداها میخوابه
    پدر آلاگل: آقا بهم نگفتین موضوع از چه قراره
    صدای سرگرد رو میشنوم
    سرگرد: آقای تقوی همکارم همه چیز رو براتون تعریف میکنه
    مرد: با من تشریف بیارین
    پدر آلاگل و آیت از کنار من رد میشن و پشت سر اون مرد حرکت میکنند... مادر آلاگل هم به سرعت خودش رو به شوهرش میرسونه... صداش رو میشنوم
    مادر آلاگل: آرش اینجا چه خبره؟
    پدر آلاگل: نمیدونم مهلا.. نمیدونم
    سرگرد خودش رو به من میرسونه و با عصبانیت میگه: آقای مهرپرور اگه نمیتونید جلوی خودتون رو بگیرید مجبور میش..........
    وسط حرفش میپرم و میگم: ببخشید.. بدجور اعصابم تحریک شده بود
    سرگرد: امروز خیلی جو اینجا رو متشنج کردین...
    چیزی نمیگم... فقط متاسف سری تکون میدم
    اشکان: محمد اگه به نتیجه ای نرسین چی میشه؟
    لبخندی رو لباش میشینه و اشاره ای به من میکنه
    سرگرد: با همه ی خرابکاریهایی که امروز کرد ولی در مورد لعیا درست گفته بود... به احتمال زیاد لعیا از منصور بی اطلاع نیست
    -یعنی همه چیز روشن شد
    سرگرد: نه بابا.. این فعلا در حد حدس و گمانه... چون مدرکی ازش نداریم ولی بر طبق سوابقه گذشته اش میتونم بگم که بی ارتباط با منصور نیست
    اشکان: کدوم سوابق؟
    سرگرد: فعلا نمیتونم توضیح بیشتری بهتون بدم


  10. Top | #240

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    459
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بعد از اینکه اشکان چند تا سوال دیگه هم ازش میپرسه بالاخره سرگرد میره... من هم با بی حوصلگی از کنار اشکان رد میشم و روی یکی از صندلی ها میشینم... با اینکه هیچ کاری اینجا ندارم ولی نمیتونم برم... دوست دارم هر چه زودتر همه چیز معلوم بشه
    سرمو بین دستام میگیرم و چشمام رو میبندم
    ...
    نمیدونم چقدر گذشته... یه ساعت... دو ساعت... سه ساعت... شاید هم بیشتر... اشکان... سرگرد... چند نفر از همکارای سرگرد... همه و همه از من خواستن برم... سرگرد گفت اگه خبری شد بهم اطلاع میدن ولی من نتونستم برم... هنوز هم نمیتونم... انگار میترسم با رفتنم لعیا و آلاگل رو هم آزاد کنند سرگرد برای طاهر و طاها هم همه چیز رو تعریف کرد... هیچکدومشون باور نمیکردن که نامزد من باعث همه ی این اتفاقات بوده باشه... طاهر و طاها هم نتونستن برن... هر دو تاشون بیرون توی ماشین نشستن... اشکان هم که کاری براش پیش اومدو رفت
    با صدای سرگرد به خودم میام
    سرگرد: سروش
    چشمامو باز میکنم و به سرعت از جام بلند میشم
    -چی شد؟ اعتراف کردن
    سرگرد: آخه پسر خوب اگه قرار بود یه متهم اینقدر زود اعتراف کنه که دیگه مشکلی نداشتیم
    سرگرد تو همین چند ساعت از من خواست دوباره همه چیز رو از 4 سال پیش براش تعریف کنم حالا که مطمئن بود همه ی اتفاقات اخیر به گذشته ارتباط داره میخواست همه چیز رو زیره ذره بین بذاره ولی چون من توی موقعیت خوبی نبودم اشکان همه ی پته ی من رو روی آب ریخت و از ریز و درشت زندگیم برای سرگرد گفت... از همون چهار سال پیش تا به امروز... هر جا هم که چیزی جا میموند خودم میگفتم... سرگرد باورش نمیشد که در عین دوست داشتن ترنم با کس دیگه ای نامزد شدم... سخت ترین قسمت حرفا جایی بود که اشکان داشت در مورد ماجرای ته باغ صحبت میکرد به خاطر عکسا مجبور بودیم که بگیم... دفعه ی پیش به صورت سر بسته اشکان همه چیز رو گفته بود اما این دفعه مجبور بود همه چیز رو باز کنه... تمام مدت سرگرد با ناباوری نگام میکرد و آخرش هم فقط با تاسف سری تکون داد... یکی از متفاوت ترین عکس العملاش زمانی بود که حرفای ترنم رو در مورد پارک و نجات دادن بچه ای که افراد منصور قصد دزدیدنش رو داشتن براش گفتم... میتونم به جرات بگم نزدیک یک دقیقه بهت زده بهم خیره شد و آخرش هم با صدای اشکان به خودش اومد... وقتی ازش پرسیدم چیزی شده فقط سری تکون داد و گفت نه
    -ولی بنفشه که همه چیز رو تعریف کرده بود حالا چطور حاشا میکنه
    سرگرد: میگه مجبورش کردین و اون هم مجبور شد دروغ بگه
    تنها شانسی که آوردم اینه که اشکان با سرگرد دوست بود... همین باعث شده یه خورده بیشتر هوام رو داشته باشه وقتی در مورد زندگی من هم فهمید یه خورده نرم تر از گذشته شد
    با خشم میگم: لعنتی... حتی الان هم حاضر نیست جبران گذشته رو کنه
    -اگه اعتراف نکنند آزادشون میکنی؟
    سرگرد: دست من نیست... اگه مدرکی نباشه.. اعتراف هم نکنند آخرش آزاد میشن
    -بعد از اون همه سعی و تلاش برای پیدا کردن قاتلای ترنم نمیتونم اجازه بدم به این راحتی از چنگم در برن
    سرگرد: من و بقیه ی همکارام داریم همه ی سعیمون رو میکنیم... حرفایی رو هم که در مورد چهار سال پیش گفتی صد در صد کمک زیادی بهمون میکنه
    فقط سری تکون میدم و هیچی نمیگم
    سرگرد: سروش باز هم میگم بهتره بری موندنت اینجا فقط وقت تلف کردنه



صفحه 24 از 26 نخستنخست ... 142223242526 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن