نمایش نتایج: از 1 به 10 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

Threaded View

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    جیغی میزنمو چشمامو باز میکنم... دیگه خبری از دره و مسعود و اون صداها نیست... دستمو به سمت صورتم میبرم... همه ی صورتم خیسه... از روی تخت بلند میشم به سمت آینه میرم... به تصویر دختر توی آینه نگاه میکنم... چقدر وضعم افتضاحه
    آهی میکشم قطره های درشت عرق روی پیشونیم خودنمایی میکنند... صورتم هم با اشکام خیس شده... چیزی از شادابی گذشته رو در چهرم نمیبینم... زیر چشمام گود رفته... بیش از حد لاغر شدم... آخرین بار که داشتم از پیاده رو رد میشدم... یه پیرمردی گوشه ی خیابون نشسته بود که وزن رهگذرا رو میگرفت تا یه پولی بدست بیاره.. وقتی وزنمو گرفتم فقط 46 کیلو بودم... حتی دلم نمیخواد به تصویر توی آینه نگاه کنم... به سمت تخت میرمو روی اون میشینم
    یاد کابوسی که دیدم میفتم... بعد از مدتها دوباره اون کابوس لعنتی تکرار شد.. با یادآوری دوباره ی اون صحنه ها اشکام از چشمام سرازیر میشن... دلم نمیخواد بهش فکر کنم... خودم هزار تا بدبختی دارم... یه بدبختی دیگه معلوم نیست باهام چیکار میکنه... شاید داغون ترم کنه... داغون تر از همیشه... نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... هنوز شش صبحه... وقتی آرامبخش میخورم راحت تر میخوابم... زیاد مصرف نمیکنم... اما بعضی شبا برام لازمه... هر چند میدونم کارم اشتباهه... نباید سرخود قرصی رو مصرف کنم اما بعضی وقتا که از دنیا زده میشمو میخوام راحت تر بخوابم دیگه برام مهم نیست که کاری که میخوام بکنم اشتباهه یا نه... هر چند این آرام بخشا هم دیگه آرومم نمیکنند
    تصمیم میگیرم تا وقتی بقیه بیدار نشدن یه چیزی برای نهارم بردارم... کل دیروز رو با دو تا شیرینی و یه چایی سرکردم.. همین الان هم یه خورده ضعف دارم... از رو تخت بلند میشمو به سمت در اتاق میرم... قفل رو باز میکنمو دستگیره رو آهسته به سمت پایین میکشم... دوست ندارم از صدای در کسی بیدار بشه چند باری اینجوری شد و بعدش مجبور شدم کلی حرف رو تحمل کنم... از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه حرکت میکنم...
    به داخل آشپزخونه میرم... یخچال رو باز میکنم... دو تا تخم مرغ برمیدارمو میذارم تا آبپز بشه... دو تا دونه هم سوسیس برای نهارم برمیدارمو سرخشون میکنم...با سوسیس ها برای خودم لقمه درست میکنم... چه بدبختی هستم که باید مثل بچه دبستانی ها با یه لقمه سر کنم... تخم مرغ ها هم بعد از مدتی آماده میشن... یه لیوان شیر، یه دونه نون، دو تا تخم مرغ، رو به همراه لقمه ای که برای نهارم درست کردم توی سینی میذارمو از آشپزخونه خارج میشم... به سمت اتاقم میرم در رو نبسته بودم تا سر و صدا ایجاد نشه... همین که داخل میشم در اتاق رو آروم میبندم... روی تختم میشینمو شروع به خوردن صبحونه میکنم... یه دونه تخم مرغ رو با نصفی از نون میخورم معدم درد میگیره... از بس غذا کم خوردم معدم دیگه غذای زبادی رو قبول نمیکنه... یه لقمه ی دیگه هم با باقی مونده ی نون و تخم مرغ درست میکنمو همراه اون یکی لقمه داخل کیفم میذارم... نگاهی به ساعت میندازم ساعت حدودای هفته... از اونجایی که شرکت سروش نزدیکه لازم نیست زود حرکت کنم با سوار شدن یه اتوبوس واحد و یه خورده پیاده روی میتونم به موقع خودم رو به شرکت برسونم... هر چند ترجیح میدم قبل از بیدار شدن خونوادم از خونه بیرون بزنم... وقتی همه ی کارام رو انجام دادم لباسامو میپوشم... کیفم رو برمیدارم و سینی صبحونه رو هم تو دستم میگیرم.. از اتاق خارج میشم با سرعت ظرفا ر میشورمو بعد هم از خونه بیرون میام... میدم روز سختی رو در پیش دارم ای کاش حداقل بابا امشب بهم گیر نده که به مراسم نامزدی مهسا برم... هر چند من هر وقت چیزی رو میخوام خدا بهم لطف میکنه و برعکسش رو عملی میکنه... اون از سروش... اون از رفتار دیشب عمو... خدا بقیه اش رو بخیر بگذرونه
    زیر لب زمزمه میکنم: خداجون هر چند خیلی جاها هوامو داشتی ولی بعضی جاها هم بدجور بهم ضدحال زدی... با همه ی اینا بازم شکر... اگه تو نبودی تا حالا هزار تا کفن پوسونده بودم
    با خودم فکر میکنم امروز باید خیلی قوی باشم... درسته سروش همه عشق من بود و هست اما الان موضوع فرق میکنه... دنیای ما خیلی وقته از هم جدا شده
    آهی میکشمو به راهم ادامه میدم... همونجور که به ایستگاه اتوبوس نزدیک میشم متوجه میشم اتوبوس داره حرکت میکنه... اول قدمامو تند میکنم و بعد کم کم قدمام به دو تبدیل میشه... به سرعت به سمت اتوبوس میدوم که انگار متوجه من میشه و وایمیسته... همونجور که نفس نفس میزنم خودمو به اتوبوس میرسونمو سوار میشم... نیمی از اتوبوس پره... روی یکی از صندلی های خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم... نزدیک بود اتوبوس رو از دست بدم... از فردا باید یه خورده زودتر از خونه حرکت کنم... بیست دقیقه طول میکشه تا به نزدیکای شرکت برسم... بقیه راه رو هم پیاده روی میکنمو حدودای یه ربع به هشت به شرکت میرسم... با اینکه با خودم عهد بستم قوی باشم ولی باز با وارد شدن به شرکت قلبم به شدت میزنه... چند تا نفس عمیق میکشمو به سمت منشی سروش میرم سرش پایینه داره چیزی مینویسه
    -سلام
    سرشو بالا میاره و میگه: سلام... امری داشتین؟
    با لبخند میگم: قرار بود بنده به مدت یک ماه به صورت آزمایشی به عنوان مترجم شرکت باشم
    لبخندی رو لباش میشینه و میگه: شما خانم مهرپرور هستین.. درسته؟
    سری تکون میدمو میگم: بله
    با دست به صندلی اشاره میکنه و میگه: بفرمایید بنشینید... آقای راستین هنوز تشریف نیاوردن من الان باهاشون تماس میگیرم... فکر کنم یه خورده معطل بشین... ایشون باید باهاتون قرارداد موقتی رو تنظیم کنند...
    -مسئله ای نیست
    با گفتن این حرف به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینم... منشی هم با سروش تماس میگیره و بهش اطلاع میده
    اونقدر اینجا نشستم حوصلم سر رفته برای دهمین بار از منشی میپرسم ببخشید خانم مطمئنین امروز میاد
    منشی هم برای دهمین بار بهم میگه: خانم محترم گفتم تشریف میارن... پبعد زیر لب غر میزنه و میگه: خوبه جلوی خودت تماس گرفتم
    خدا بگم چیکارت کنه سروش نزدیکه دو ساعته من رو اینجا علاف کرده و نمیاد... لعنتی از همین روز اول شمشیر رو از رو بسته... با ناراحتی با انگشتای دستم بازی میکنم که صدای قدمهای کسی رو میشنوم.. سروش رو میبینم که با جدیت به سمت اتاقش میاد... منشی با دیدن سروش از جاش بلند میشه... من هم از جام بلند میشم که سروش بی توجه به من به سمت منشی میره

  2. 2 کاربر پست ! OMID.M عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-02-2017)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 5 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 5 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن