صفحه 2 از 6 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 60

موضوع: رمان زیبای دختری در مه

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    پدرم می گفت همان لحظه صدا برایش بسیار آشنا بوده و با کمی دقت متوجه می شود مرد میانسالی که همه را ورزش می داده همکلاس سابقش سید امیرمحمد محتشم است!
    خلاصه بعد از کلی حال و احوال پرسی و تعریف از اینجا و آنجا نوبت به معرفی من می رسد و پدرم پیش رفیق قدیمی اش درد دل می کند که بله!
    این سایه دررشته ی روانشناسی درس خوانده اما تا به حال کاری که به درد بخور باشه پیدانکرده دکتر محتشم هم نیمچه قولی به پدر می دهد و یکی دو هفته بعد دوباره با او تماس می گیرد که برای سایه کار جور کرده ام.یکی از دوستانش یک کیلنیک مشاوره خانواده را اداره می کند می تواند یک اتاق مشاوره در اختیارسایه بگذارد تا به طور پورسانتی کار کند.پدرم با خوشحالی این خبر را به من داد و من هم روی هوا قبول کردم.
    برای شروع عالی بود گرچه به قول شهاب تاچند ماه باید قید پول درآوردن را می زدم.چون حقوقی به من نمی دادند و فقط در ازای ساعات مشاوره پولی پرداخت می کردند که آن هم به دلیل ناآشنا بودن مردم با من منتفی بود.با همه ی این احوال خودم امیدوار بودم که پس از چندهفته سرم شلوغ شود و سرانجام مدرکم به درد بخورد.

  2. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    پس چرا پیاده نمی شی؟والا رسیدیم...
    به ساختمان سه طبقه ای که جلویش ایستاده بودیم نگاه کردم.نمای ساختمان سنگ مرمر بود با پنجره هایی به رنگ سبز.ظاهرش که چنگی به دل نمی زد.تابلوی بزرگ و آبی رنگی سر در درمانگاه آویزان شده بود که رویش با حروف درشت سفیدرنگ نوشته شده بود:
    مرکز مشاوره ی خانواده ی شماره ی 3
    شهاب با خنده گفت:
    به به! عجب آسمان خراشی!
    بی توجه به طعنه هایش پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم.
    کوچه ی خلوت و ساکتی بود با درخت های تناور چنار و خانه های چند طبقه و کهنه ساخت.
    نفس عمیقی کشیدم و به طرف ساختمان حرکت کردم. صدای شهاب بلند شد:
    ما هم که چوب خشکیم!حداقل یک خداحافظی خشک و خالی بکن.
    عجولانه با شهاب خداحافظی کردم و وارد ساختمان شدم.بوی مواد تمیز کننده فضا را پر کرده بود.در و دیوار پر از شعار های بهداشتی و سلامت روانی بود.از چند پله بالا رفتم و جلوی در اتاق رییس کلینیک ایستادم.
    چند ضربه به در نواختم و وارد شدم.دکتر شمیرانی مرد موقر و مودبی بود با قدی بلند وموهایی سفید.رفتار خشک و جدی اش باعث ترسی بی دلیل می شد.
    چند بار برای اشنایی و صحبت راجع به کار با او برخورد داشتم.با دیدن من سرش را از روی کتابی که مطالعه می کرد بلند کرد و جواب سلامم را داد.با دست اشاره کرد روی یکی از دو صندلی اتاقش بنشینم.
    بعد با لحنی جدی گفت:خوب خانم کمالی امیدوارم امادگی کامل داشته باشید.روزهای زوج از 8 صبح تا 12 بعدازظهرروزهای فرد از2 تا 6 بعدازظهر منتظرتان هستیم.در مدتی که ساعت کاری محسوب می شود از اتاقتان مگر برای کارهای ضروری خارج نشوید.هر سوالی برایتان پیش می آید با خودم در میان بگذارید وجدا توصیه می کنیم از برخورد عاطفی واحساسی با مراجعین بپرهیزید. سوالی هست؟

  4. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  5. Top | #13

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    سری تکان دادم:
    فعلا که خیر ولی بعدا اگر سوالی داشتم مزاحمتان می شوم.
    دکتر از جا برخاست و گفت:
    خوب پس بفرمایید اتاق شما طبقه ی دوم شماره ی 3 است.
    همان طور که از پله ها بالا می رفتم در دل به حرف های دکتر شمیرانی می خندیدم.
    چنان می گفت ساعت 8 که انگار صدها نفر پشت در اتاق من منتظر بودند.
    طبقه ی بالادرست مثل طبقه ی اول بود.یک سری صندلی فایبرگلاس سبز که به زمین پیچ شده بودند در کنار دیوارها قرار داشت.میز بلندی در گوشه ای ازسالن قرار داشت که بالایش با شیشه پوشانده شده بود و رویش نوشته شده بوداطلاعات.
    دختر جوانی پشت میز نشسته و سخت مشغول مطالعه بود همان طور که به طرف اتاق 3 می رفتم نگاهی به اطراف انداختم.یکی دو نفر روی صندلی ها نشسته بودند ولی معلوم بود منتظر ورود من نیستند.چون چشم به در اتاق شماره ی 1داشتند.دخترک با دیدن من که با دستگیره ی اتاق ور می رفتم سربلند کرد وباصدایی یخ و بی روح پرسید:
    کاری داشتید؟به طرف میزش رفتم و گفتم:
    من کمالی هستم دکتر شمیرانی گفتند در اتاق 3 بنشینم.
    دخترک نگاهی به برگه های روی میز انداخت و گفت :
    بله...حالتون خوبه؟من نازنین احمدی هستم منشی این طبقه اگر کاری داشتید در خدمتم.

  6. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  7. Top | #14

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    بعد کلیدی از سوراخ بین شیشه ها به طرفم دراز کرد و گفت:
    بفرمایید این کلید اتاقتان وقتی کارتان تمام شد تحویل بدهید.
    کلید را گرفتم و به اهستگی در اتاق را باز کردم.با دیدن اتاق وا رفتم.یک اتاق ساده و بی روح و کوچک بود.یک میز و صندلی روبروی در قرار داشت.دو مبل راحتی جلوی میز و یک کتابخانه که چند کمد کوچک در قسمت پایین داشت اثاثیه اندک اتاق را تشکیل می داد.یکی دو تابلو ارزان قیمت و زشت هم به درودیواراویزان بود.پشت میز نشستم و کیفم را در یکی از طبقات خالی کتابخانه انداختم.این اتاق بدجوری خشک و بی روح بود.هر ادم سرزنده و بانشاطی را هم کسل و افسرده می کرد چه رسد به افرادی که دارای مشکلاتی هم بودند.تا ظهرخبری از مراجعین مشتاق نشد فقط یکی دو بار خانم احمدی برایم چای اورد.
    از بیحوصلگی در حال انفجار بودم.در دل به خودم لعنت می فرستادم که چرا حداقل کتاب یا روزنامه ای با خودم نیاوردم که سرم گرم شود.
    انقدر به در و دیوار زل زدم از پنجره ی کوچک اتاق به حیاط کثیف و دود گرفته ی ساختمان خیره شدم تا سرانجام ساعت کار به پایان رسید.
    وقتی از اتاقم بیرون می امدم خانم احمدی گفت:
    خسته نباشید.
    با لبخندی به سویش رفتم و گفتم:
    واقعا از بیکاری و یک جا نشستن خسته شدم.اینجا همیشه انقدر خلوته؟

  8. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  9. Top | #15

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    سری تکان داد و خندید. دختر با نمکی بود با چشم و ابروی مشکی وصورت سبزه موقع خندیدن تمام دندان های مرتبش را نشان می داد و چشمانش را می بست.
    -نه خانم کمالی همیشه خلوت نیست بعدازظهر اغلب شلوغ می شه.
    همان طور که کلید را به طرفش می گرفتم گفتم:خوب فردا معلوم می شه.
    وقتی به خانه رسیدم مادرم فوری جلو دوید و با امیدواری پرسید:
    -خوب سایه جون؟چطور بود؟
    خنده ام گرفت گفتم:
    عالی بود ده تا مشاوره داشتم مشکل هزار نفر رو هم تلفنی حل کردم.
    مادرم با ناباوری به من نگاه می کرد:
    راست میگی؟ باخنده گفتم:
    خوب معلومه که راست نمی گم! از صبح توی اتاق سه در چهار بی ریختی نشسته بودم و موزاییک های کف اتاق رو می شمردم.
    مادرم هم خندید:
    خوب روز اول بود دیگه مادر جون نباید خیلی توقع داشته باشی.
    پشت میز اشپزخانه ولو شدم و گفتم:
    ناهار چی داریم؟
    -زرشک پلو ولی اول پاشو دستت رو بشور هنوز باید به تو بگم چی کار کنی چی کار نکنی؟
    مادرم زن قد کوتاه و تقریبا چاقی بود.صورتش پر از مهربانی و دلسوزی بود. موهای کوتاهش دور صورتش را می پوشاند. ابروهای نازک و چشم های درشت و قهوه ای رنگش با دماغ کمی گوشت الود و لبان کوچکش متناسب بود.پوستش سفید و بی نهایت صاف و لطیف بود.در اینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم.

  10. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  11. Top | #16

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    من اصلا شبیه مادرم نبودم. بیشتر شبیه یکی از عمه هایم بودم. عمه زیبا که مادربزرگم می گفت در جوانی واقعا زیبا بوده است. قد من برعکس مادرم بلند بود. استخوان بندی ظریفی داشتم. پوستم گندمی بود. با دقت به صورتم زل زدم. ابروهای نازک و بلندی داشتم که خدا را شکر خیلی موهای اضافه نداشت. چشم هایم درشت و مشکی بود با مژه های بلند و برگشته دماغم هم خدا را شکر کوتاه و کوچک بود و با اینکه کمی گوشتی بود ولی انقدر بد نبود که به زیر تیغ جراحان پلاستیک برود.لب های گوشت الود و غنچه ای داشتم که شخصا مورد پسندم بود. گونه هایم خیلی برجسته نبود اما در موقع خندیدن دو چال عمیق در طرفینش می افتاد که باز هم خودم خیلی دوستشان داشتم.موهایم صاف و مشکی و بلند بود به قول شهاب مثل موی گربه صاف و نرم بود.
    با اینکه نزدیک 26 سال سن داشتم اما قیافه ام کوچکتر از سنم نشان می داد.شروین و شهاب اما شبیه هم بودند.قد بلند و ابروهای پر و پیوسته و موهای مجعد را از پدرم و استخوان بندی درشت و چشم های قهوه ای و پوست سفیدشان را از مادرم به ارث برده بودند.
    صورت هایشان پر از خطوط محکم بود و چانه ها و فک مربع شکلشان نمایانگر لجبازی و به قول مادرم نحسی شان بود.هر دو بسیار یکدنده و لجباز و در عین حال مهربان و دل رحم بودندو شکر خدا به دلیل اینکه از از من بزرگتر بودند خیلی مرا لوس می کردند و هوایم را داشتند.
    البته شروین از وقتی ازدواج کرده بود کمتر فرصت داشت و بعد از اینکه به ماهشهر منتقل شده بود خیلی کم همدیگر را می دیدیم. با صدای مادر به خود امدم.
    -سایه رفتی دستتو بشوری یا حموم کنی؟بیا دیگه...

  12. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  13. Top | #17

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    با عجله دست و صورتم را خشک کردم و به اشپزخانه رفتم. با دیدن پدرم سلام کردم. پدرم همیشه ظهر به خانه می امد وبعد از صرف نهار و استراحتی کوتاه دوباره به سرکار برمی گشت. البته از وقتی بازنشسته شده بود با چند نفر از دوستانش یک بنگاه معاملات املاک باز کرده و سرش گرم شده بود.بنگاه به خانه نزدیک بود و ده دقیقه یک ربع پیاده روی با خانه فاصله داشت.پدرم ماشین را به شهاب داده بود تا راحت تر به کار و درسش برسد و البته به این شرط که منو مادر را هم هر کجا که بخواهیم برساند.
    پدرم با لبخند جوابم را داد:
    علیک سلام خوب امروز چطور بود؟
    -هیچ خبری نبود. از صبح تا ظهر پشه پروندم.
    مادرم دوباره گفت:
    باباجون عجله نکن روزهای اول هر کاری همینطوریه!
    پدرم سری تکان داد:
    آره باباجون عجله کار شیطونه.
    می دانستم که شب شهاب کلی مسخره ام می کند و می خندد اما باید خونسرد باقی می ماندم و امیدم را از دست نمی دادم.

  14. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  15. Top | #18

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    با دقت به همه جا نگاه کردم.مبل ها دور یک میز بیضی چیده شده بود.گلدان پر از گل های مریم عطرشان فضا را آکنده بود.میز ناهارخوری در سمت دیگر سالن خوب گردگیری شده بود و از تمیزی برق می زد.خم شدم و ریشه های فرش را در زیر فرش جمع کردم.
    خانه ی ما در طبقه ی دوم یک ساختمان سه طبقه واقع بود.سه اتاق خواب تقریبا کوچک با یک حال و پذیرایی که شکل l بود.چند مبل راحتی در حال جلوی تلویزیون قرار داشت و در پذیرایی یک دست مبل و میز ناهارخوری استیل چیده شده بود که من از رنگ پارچه شان بدم می آمد اما مادرم می گفت این رنگ سنگین است و به فرش ها می آید.
    تقریبا دو هفته از شروع کارم در مرکز مشاوره می گذشت اما هنوز مثل روز اول از بیحوصلگی و بیکاری در رنج بودم.در این مدت فقط یک مراجعه کننده داشتم که او هم بعد از دیدن من و فهمیدن اینکه سنم کم است و تازه کارم معذرت خواهی کرده و در میان بهت و حیرت من اتاق را ترک کرد.
    با شنیدن صدای مادرم از جا پریدم:
    -سایه بیا این ظرف میوه رو بذار سر میز...
    برای شام قرار بود دکتر محتشم و خانواده اش به خانه ی ما بیایند.پدرم می خواست از دوست قدیمی اش دعوت کند تا به خاطر کاری که برای من پیدا کرده بود تشکر کند.شهاب هم هربار پدر قصد می کرد تا به خانه ی دکتر زنگ بزند و دعوتشان کند می گفت:
    بابا هنوز وقتش نیست سایه فعلا مگس می پرونه اینکه تشکر نداره!

  16. Top | #19

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    البته شهاب شوخی می کرد و پدرم هم می خندید.تا اینکه سرانجام برنامه ی دکتر محتشم جور شده و قرار بود شب برای صرف شام به منزل ما بیایند.با آنکه تازه از کلینیک آمده بودم به کمک مادر رفتم چون از صبح دست تنها همه ی کارها را رها کرده و برای شب چند جور غذا تهیه دیده بود.
    چند دقیقه پس از رسیدن شهاب به خانه دکتر محتشم هم به اتفاق خانم و دو پسرش رسید. دکتر قدبلند و هیکل دار و موهای سرش کم پشت و سفید و صورتش پر از جذبه بود. زن دکتر خانم ظریف و متشخصی بود با موهای مش شده و صورت جذاب.
    با اینکه سن و سالی که داشت زیاد بود اما هنوز زیبا و ملیح مانده بود. پسران دکتر هر دو قدبلند و هیکل دار بودند.مثل دوقلوها کت و شلوار یک رنگ به تن داشتند اما معلوم بود چند سالی با هم تفاوت سنی دارند.
    سیاوش پسر بزرگتر خانواده ی محتشم مثل پدرش پزشک شده و تازه نامزد کرده بود.صورت جوانش جذاب و خندان بود.
    موهای مشکی اش در جلوی سر کم پشت شده و ابروهای پر و دماغ استخوانی اش بیشتر از بقیه ی اجزای صورتش به چشم می آمد.
    کیارش پسر کوچکتر مهندس کامپیوتر بود و آن طوری که مادرش با آب و تاب تعریف می کرد به تازگی شرکت طراحی نرم افزار تاسیس کرده بود.
    کیارش بر عکس برادرش موهای پرپشت خرمایی رنگ و چشم و ابرویی روشن داشت.بینی اش کوچک بود اما همان انحنای ظریف بینی مادرش را داشت.وقتی مراسم معارفه به پایان رسید و همه روی مبل ها جا گرفتند دکتر محتشم رو به من کرد و پرسید:
    -خوب سایه خانم با کار چطورید؟دکتر شمیرانی که اذیتتون نمی کنن؟
    لبخندی زدم و جواب دادم:
    نه اگر ما دکتر را اذیت نکنیم ایشان به جز لطف کاری در حق بنده نکرده اند...کار هم به لطف شما بد نیست...
    شهاب زیر لب گفت:
    منظور از بد نیست یعنی اصلا نیست!
    پسران دکتر خندیدند و خود محتشم پرسید:چطور؟

  17. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  18. Top | #20

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    چشم غره ای به شهاب رفتم که اثری نداشت. شهاب با خنده گفت:
    -جناب محتشم تا به امروز که خواهر ما به جز حشرات اتاقش کس دیگری را راهنمایی نکرده...
    دوباره همه خندیدند. از حرص به خود می پیچیدم.دلم می خواست گوش شهاب را محکم بکشم تا بلکه خفه شود.مادر که پی به خشم من برده بود گفت:
    -بفرمایید تو رو خدا...قابل دار نیست.
    وبا این جمله شهاب دهان بزرگش را بست و ظرف میوه را جلوی مهمانان گرفت. بعد از شام صحبت ها گل انداخت و تا حدودی همه با هم اشنا شده بودند.من و شهاب هم همراه دو پسر دکترروی مبل های هال نشسته بودیم و صحبت می کردیم.سیاوش که بسیار خون گرم تر از برادرش بود رو به شهاب کرد و پرسید:
    -راستی بابا می گفت شما یک برادر دیگر هم دارید...ایشون کجا هستند؟
    شهاب خندید:
    ایشان جایی هستند که عرب نی می اندازد.
    دوباره هر دو پسر محتشم خندیدند و کیارش گفت:
    چقدر شما شوخ هستید.
    شهاب با لحنی جدی جواب داد:
    شوخی از خودتونه من راستشو گفتم.شروین تو پتروشیمی کار می کنه به خاطر کارش الان تقریبا دو سه سالی هست که منتقل شده به ماهشهر...
    این بار سیاوش هم خندید:
    پس واقعا همان جایی است که عرب نی انداخت! بعد در حالیکه سعی می کرد دیگر نخندد از شهاب پرسید:
    شما کجا مشغول هستید؟
    شهاب شانه ای بالا انداخت:
    به طور نیمه وقت توی یک شرکت طراحی و تجهیز پست...
    کیارش با تعجب گفت:پست؟
    -صندوق پست نه خیر! پست برق...
    سیاوش با علاقه پرسید:
    پس چرا نیمه وقت؟
    شهاب دستش را دراز کرد و یک سیب برداشت:
    -چون بقیه ی روز کلاس دارم هنوزم درسم تموم نشده.البته دارم فوق لیسانس می گیرم.

  19. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

صفحه 2 از 6 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن