صفحه 3 از 6 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 60

موضوع: رمان زیبای دختری در مه

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    از حرف های پسرها حوصله ام سر رفته بوددلم می خواست به اتاقم بروم که این بار سیاوش رو به من گفت:
    سایه خانم شما چه کار می کنید؟شنیدم رشته ی روان شناسی خوندید.
    بی میل گفتم:
    بله ولی هنوز که کاری با این مدرک انجام نداده ام.
    کیارش در نهایت تعجب لبخندی زد و گفت:
    هیچ نگران نباشید.این به خاطر شما یا تازه کار بودنتان نیست.به دلیل فرهنگ غلط مملکت ماست.تو ایران اگر کسی تمایل به کشتن مادر خودش هم داشته باشد محال است برای درمان یا مشاوره به کسی مراجعه کند.خیلی هم حق به جانب می گویند مگر ما دیوانه ایم؟
    حالا مرد می خواد بهشون بگه ای یه کمی!همین طور بگیر و برو جلو برای مشکلات کوچک تر که اصلا حاضر نیستند به مشاور رجوع کنند.
    در حالی که تو خارج همه ی افراد یک روانشناس و یک وکیل خصوصی دارن که بدون انها اب هم نمی خورن!خیلی دلم می خواد به همه ی ادم هایی که تو ایران انقدر سنگ خارجی ها و خارج رفتن رو به سینه می زنن بگم واقعا حاضرید کمی در کارهای خوب از انها تقلید کنید؟
    من خودم چند سالی انجا بوده ام...اصلا از ان خبرهایی که مردم اینجا فکر می کنند نیست.کار کردنشان واقعا کار کردن است نه مثل اینجا که از هشت ساعت فقط نیم ساعت کار مفید می کنند و بقیه ی روز را یا به غیبت مشغولند و یا جدول حل کردن!
    انجا برای هر مشکل کوچکی چه شخصی چه خانوادگی فوری می پرن پیش مشاور برای گرفتن کوچک ترین حقشان وکیل می گیرند نه مثل ما که برای هر مشکلی خودمون باید بریم دادگاه و چند سال شخصا از این اتاق به اون اتاق و از این کلانتری به اون کلانتری برویم آخرش هم یا از صرافت می افتیم یا شخصا حقمان را می گیریم و وارد یک دعوای بزرگتر می شویم!
    کیارش ساکت شد و شهاب با خنده گفت:
    عزیزم تو امسال کاندید ریاست جمهوری شو از من به تو نصیحت! بد نمی بینی!
    کیارش بدون انکه بخندد گفت:
    این یه واقعیته! ما هنوز خیلی کارها رو بلد نیستیم ولی شعار می دیم خارجی ها این طور این طور خارج آن طور! بابا جون ما یک قانون ساده ی کپی رایت رو نمی تونیم رعایت بکنیم...

  2. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    شهاب با تعجب گفت: چی چی رایت؟
    کیارش جدی ادامه داد:
    یعنی رعایت حق ناشر یک اثر حالا هر اثری. همین الانش ما با هزار تا بدبختی یک نرم افزار تهیه می کنیم و کلی هزینه و وقت روش می ذاریم تا وارد بازار می شه زرت و زرت از روش کپی می گیرن و دست همه پخش می شه بدون اینکه از خود صاحب نرم افزار اجازه بگیرن و یه پولی بهش بدن!
    باز بحث به جایی کشیده شده بود که داشت حوصله ام سر می رفت که دوباره سیاوش به داد رسید:
    خوب حالا کیارش جوش نزن تو یک نفری نمی تونی همه چیز رو درست کنی!
    بعد رو به من کرد و پرسید:
    حالا پیش دکتر شمیرانی هستید؟
    با سر تصدیق کردم اذامه داد:
    من هر از گاهی مریض هایی دارم که مشکل جسمی شون بیشتر به دلیل مشکلات روحیه از این به بعد برای درمان و مشاوره می فرستمشون پیش شما...
    لبخند زدم:خیلی ممنون می شه بپرسم تخصصتون چیه؟
    سیاوش روی مبل جا به جا شد:
    خواهش می کنم من متخصص ارتوپدی هستم بعضی وقتها شکستگی های بیمارانم به دلیل دعواهایی است که در خانواده دارند یا مشکلات روانی خودشان است که مثلا هوس می کنند از یک بلندی بپرن پایین...
    شهاب با تعجب نگاهش کرد: جدا؟
    با پوزخند جواب دادم:
    نخیر اینها همه قصه و افسانه است. ما توی یک دنیای عالی زندگی می کنیم همه ی ادم ها در کمال صلح و صفا با هم رفتار می کنند و این خبرهای مربوط به جرم و جنایت مال سیاره ی دیگری است ...
    شهاب سری تکان داد:
    خوب بابا اصلا دنیا پر از پارانوئید و و شیزوفرنیاست!بر منکرش لعنت!فقط مسئله اینه که هنوز انقدر دیوانه نشدن که بیان پیش تو!
    سیاوش به میان حرف شهاب رفت:
    -اتفاقا اشتباه می کنی شهاب جان! همان طور که در میان پزشکان مطب جوان ها با پشتکارتر و باهوش ترند در علم روان شناسی هم دیگر نوبت جوان هاست.امروزه جوان ها با علم روز اشنا هستند با جدیدترین شیوه ها و مسائل متعدد روبرو می شوند.

  4. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  5. Top | #23

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    البته نمی توان تجربه و علم پیشکسوتان را منکر شد اما این جوان ها هستند که انگیزه ای برای موفقیت دارند و برای هر مریض نهایت تلاششان را می کنند...
    شهاب دست هایش را بالا اورد و گفت:
    خوب بابا ما تسلیم شدیم اصلا از فردا خودم می رم پیشش یک چند وقتیه احساس می کنم دلم می خواد خواهرم را بکشم!
    کیارش با صدای بلند خندید و گفت:
    قربون دهنت!انگار این بیماری مسری است چون منم به خون برادرن تشنه شده ام...
    همه در حال شوخی و خنده بودند اما من به حقیقتی فکر می کردم که در لا به لای سخنان سیاوش بود.
    وقتی دکتر محتشم و خانواده اش می خواستند خانه ی ما را ترک کنند دکتر به زور و قسم پدر و مادر را وادار کرد تا یک شب برای شام به خانه ی انها برویم.انگار در مدتی که ما بچه ها با هم صحبت می کردیم به بزرگترها بیشتر از ما خوش گذشته بود چون وقتی دکتر محتشم و خانواده اش با ماشین مدل بالایشان از جلوی خانه دور شدند مادرم گفت:
    جلال!عجب شانسی اوردی که دوباره رفیقت را پیدا کردی!
    پدرم با خنده پرسید:چطور مگه؟
    -خوب اخه من هم یک دوست خوب پیدا کردم.این بدری خانم زن فوق العاده ای است.نمی دونی چقدر مطلع و داناست!ادم از حرف زدن باهاش سیر نمی شه.بعد رو به من و شهاب کرد و گفت:
    شما چی می گید؟بچه های دکتر چطور بودند؟
    وقتی من حرفی نزدم شهاب گفت:
    پسرهای خوب و خوش صحبتی بودند. در ضمن انگار اینده ی شغلی سایه به دکتر و پسرش بستگی داره...
    مادرم مشکوک پرسید:چطور؟
    با خنده گفتم:هیچی پدرش برایم کار پیدا کرد و قرار است پسرش برایم مریض بفرستد. حالا شهاب بل گرفته و طبق معمول بهانه ای برای مسخره کردن من پیدا کرده است.
    شهاب همان طور که ظرف های پر از اشغال میوه را تمیز می کرد جواب داد:
    -بنده غلط می کنم شما رو مسخره کنم عزیزم!قربون اون چال های لپت بشم!من مطمئنم که تو هما طور که بهترین خواهر دنیایی بهترین روان شناس دنیا هم می شی!
    مادرم در حالی که ظرف ها را جمع می کرد گفت:
    -تواگر این زبون رو نداشتی شهاب!گربه می بردت.

  6. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  7. Top | #24

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    شهاب هم خندید:حالا نمی شه همین طوری گربه ببره؟!...
    از ته دل خندیدم.چقدر از داشتن چنین برادر مهربان و شوخی خدا را شکر می کردم.اگر یک روز شهاب خانه نبود خانه به قول پدرم ماتمکده می شد.با به یاد اوردن حرف های سیاوش و قول همکاری او خیالم کمی راحت شده بود و امید در دلم خانه کرد.
    سرانجام روزی که انتظارش را می کشیدم رسید.بعدازظهر یک روز پاییزی بود که تلفن روی میزم زنگ زد.در حال مطالعه ی روزنامه بودم گوشی را که برداشتم صدای نازک خانم احمدی در گوشم پیچید:
    ببخشید خانم کمالی مراجعه کننده دارید...
    آشکارا دست و پایم را گم کردم با عجله گفتم:
    خوب بفرستش بیاد تو...
    فوری روی میزم را جمع کردم.مقنعه ام را مرتب کردم و به اطراف نگاه کردم.تقریبا یک ماه از شروع کارم می گذشت حالا اتاقم نسبت به روز اول با روح تر و قشنگ تر بود.چند گلدان کوچک در اطراف گذاشته بودم و چند تابلوی آبرنگ زیبا به دیوارها آویزان کرده بودم.صدای چند ضربه به در از جا پراندم.با صدایی که به سختی شنیده می شد گفتم:بفرمایید.
    در باز شد و زن تقریبا جوانی وارد اتاق شد.با دقت نگاهش کردم.صورت بانمکی داشت قد کوتاه و هیکل نسبتا چاقی که در چادر مشکی پوشانده شده بود.جواب سلامش را دادم و اشاره کردم روی مبل بنشیند.نشست و سرش را پایین انداخت.با لحنی که دلم می خواست مشتاق جلوه کند گفتم:
    بفرمایید در خدمتتان هستم.
    زن با صدای ضعیفی گفت:
    راستش شما رو دکتر محتشم معرفی کردن...البته چند وقتی می شه امروز دیگه تصمیم گرفتم بیام...دیگه به اینجام رسیده...
    با دست به گلویش اشاره کرد.با توجه به دروسی که در دانشگاه خوانده بودم می دانستم که من باید شروع کنم.باید با سوالات کوتاه او را ترغیب به گفتگو می کردم.
    نفس عمیقی کشیدم گفتم:
    بسیار کار خوبی کردید.حالا میشه اسمتان را بگویید.
    یک برگ کاغذ از کشویم در اوردم و منتظر نگاهش کردم.


  8. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  9. Top | #25

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    -اسمم مریم مرادی است.
    -چند سالتونه؟
    -28 سال
    -متاهل هستید؟
    -بله یک دختر چهار ساله هم دارم.
    نگاهش کردم:خوب مشکلتون چیه؟
    نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:
    تقریبا هفت ساله ازدواج کردم.اوایل ازدواجمون فکر می کردم خوشبخت ترین زن عالمم!
    عاشق شوهرم بودم اون هم عاشق من بود...البته می گفت که بود حالا دیگه زیاد مطمئن نیستم.
    -چرا دیگه از این عشق مطمئن نیستید؟
    سری تکان داد و با دستمالی که در دستش مچاله کرده بود چشمانش را پاک کرد.
    -نمی دونم تو این مدت چطور تونسته منو تا این حد پایین بکشونه!قبل از ازدواج کار می کردم چندین دوست صمیمی و خوب داشتم به سر و وضعم اهمیت می دادم...اما حالا هیچی نیستم یه زن بی حوصله و افسرده که حتی حوصله ی سر و کله زدن با بچه اش را هم نداره...
    دوباره چشم هایش را با دست پاک کرد.منتظر نگاهش کردم وقتی حرفی نزد گفتم:
    شما در حال حاضر از چی بیشتر شاکی هستید؟

  10. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  11. Top | #26

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    سرش را پایین انداخت صدایش به زحمت در می امد:
    -از همه چی بیشتر از همه از دست خودم تقصیر خودمه نمی دونم کجای کاراشتباه کردم همش از خودم می پرسم چه کاری کردم که مردی که انقدر اول ازدواج دوستم داشت و لی لی به لالایم می گذاشت حالا همش منتظر بهانه است دیگه دوستم نداره...
    چند لحظه ساکت شد و بعد دوباره شروع به صحبت کرد:
    -احساس می کنم همه ی کارام اشتباه است.هر حرفی می زنم سعید می گه چرت و پرته موهامو درست می کنم یا توجه نمی کنه یا می زنه تو ذوقم!
    از دوستانم خوشش نمی اد. میگه یه مشت خاله زنک و عوضی اند نوارهایی که گوش می دم یا کتاب هایی که می خونم به نظرش قدیمی و به قول خودش املی است!حتی تربیت بچه مون رو هم قبول نداره و دائم ازم ایراد می گیره...
    با ملایمت پرسیدم:
    خوب شما با شوهرتون در مورد این مسائل صحبت نمی کنید؟شاید از موضوعی ناراحته و اینها فقط بهانه است!
    - نمی دونم ولی بارها ازش پرسیدم باهاش صحبت کردم ولی بی نتیجه بوده البته کمی حق داره من خیلی خوش سلیقه و خوش صحبت نیستم الان هم که خیلی چاق شدم...خوب حق داره از من راضی نباشه... یعنی خود من هم بی تقصیر نیستم!

  12. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  13. Top | #27

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    به چشمانش که پر از احساس گناه بود خیره شدم و گفتم:
    -ببینید خانم مرادی اولین قدم برای حل این مشکل اینه که شما احساس تقصیر و گناه نکنید. دلیلی نداره که اگر سلیقه تان با شوهرتان فرق دارد احساس گناه کنید هیچ دو نفری در دنیا پیدا نمی شوند که علایق و سلایقشان شبیه هم باشد.در ضمن گاهی استقلال رای و عقیده برای به دست اوردن اعتماد به نفس لازم است.شما با هم درگیری هم دارید؟
    با خجالت گفت:
    بله البته بیشتر مواقع با داد و فریاد سعید تموم میشه ولی گاهی هم کنترلشو از دست میده و ...
    با لحنی که سعی کردم عادی باشد پرسیدم:
    زد و خورد هم دارید؟سرش را تکان داد:
    بعضی وقتها دستم را می پیچاند برای همین رفته بودم پیش دکتر محتشم فکر کردم دستم شکسته اما خدا رو شکر فقط ضرب دیدگی بود.
    نفس عمیقی کشیدم سعی کردم احساس تاسف در صورتم نقش نبندد گفتم:
    -خوب خانم مرادی مشکل شما با یک جلسه حل نمی شه ولی تا جلسه ی دیگه شما باید چند کار انجام دهید.
    اول:انقدر احساس گناه در مورد خودتان نداشته باشید.
    دوم:جدا توصیه می کنم در مواقع بگو و مگو اگر احتمال برخورد فیزیکی می دهید خودتان و دخترتان را از جلوی شوهرتان دور کنید حالا یا از خانه بیرون بروید یا به یک اتاق دیگر بروید و در را قفل کنید.دلم می خواهد دفعه ی بعد که اینجا می ایید درست و دقیق بدانید شوهرتان از چه چیزهایی بیشتر ایراد می گیره و اینکه شما چه احساسی در مورد هر کدام از موارد دارید.
    وقتی خانم مرادی اتاق را ترک کرد از جا برخاستم.احساس دلتنگی شدیدی داشتم. دلم به شدت برایش می سوخت چقدر مظلوم بود.
    ان شب سر میز شام همه متوجه حال من شده بودند. با اینکه تمام اساتید توصیه می کردند از درگیری عاطفی با مراجعه کننده بپرهیزم اما هنوز در فکر خانم مرادی بودم.خوب به هر حال من هم یک انسان بودم با تمام احساس و عواطف یک انسان!

  14. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  15. Top | #28

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    مادرم که متوجه حالم شده بود پرسید:
    سایه؟چی شده؟چرا ناراحتی؟
    شهاب به جای من جواب داد:
    حتما پشه مگس ها هم پیش کس دیگه ای رفته اند...
    مادرم بی توجه به شهاب دوباره پرسید:
    چرا غذاتو نمی خوری؟هر شب که مثل گرگ گرسنه بودی...
    همان طور که با غذایم بازی می کردم گفتم:
    هیچی امروز یک مشاوره داشتم برای ان ناراحتم.
    مادرم با دلسوزی گفت:
    برای چی ناراحتی؟تو کارت اینه اگه قرار باشه واسه مشکلات مردم زانوی غم به بغل بگیری که از بین می ری حالا مشکلش چی بود؟ زن بود یا مرد؟
    خیلی سربسته و خلاصه براش تعریف کردم وقتی حرف هایم تمام شد شهاب گفت:
    یه راه حل ساده بهش نشون می دادی یه قوطی مرگ موش تو قرمه سبزی معجزه می کنه شتر می میره و حاجی خلاص!
    با خنده گفتم:شهاب بترس از اون موقع که تو هم زن بگیری ممکنه زنت بیاد پیش من و از این دستور معجزه اسا پیروی کنه...اون موقع وای به حالت!
    شهاب شانه با انداخت:
    اگه منم اینجوری زنم رو اذیت کنم مرگ موش که هیچی مرگ اژدها حقمه!
    پدرم قاشقش را در هوا تکان داد:ببینیم و تعریف کنیم!
    بعد رو به مادرم کرد و گفت:
    راستی شهره زهره امروز زنگ زده بود بنگاه انگار زنگ زده خونه تو نبودی برای 5 شنبه همه رو دعوت کرده خونش...
    مادرم با تعجب پرسید:چه خبره؟
    شهاب دوباره مزه ریخت:حتما اکبر اقا گنج پیدا کرده...
    اکبر اقا شوهر عمه زهره ام بود که به خساست در تمام فامیل مشهور بود.بیچاره عمه زهره با داشتن 3 بچه در تنگنای مالی زندگی می کرد و با اینکه همه می دانستند اکبر ثروتمند است خودش این موضوع را باور نداشت.
    بابام از پشت میز بلند شد و گفت:
    من هم درست نمی دونم ولی انگار تولد محمد است.

  16. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  17. Top | #29

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    مادرم اخم هایش را در هم کرد:
    واه واه تخم دو زرده کردن!بیچاره مرجان و مژگان که تا حالا دیگه دم بخت هستند از این تولدها به خودشون ندیدن این محمد لوس فقط تحفه ی نطنزه؟
    شهاب حق به جانب گفت:
    خوب مادر من!حق دارن پسر چیز دیگه ای است ادم صدتا دختر داشته باشه پسر نداشته باشه انگار اصلا بچه نداره...
    مادرم عصبی نگاهش کرد:
    بیخود خودتو عزیز نکن دختر و پسر هیچ فرقی ندارن هر دو یک جور دردسر و زحمت دارن!
    زنگ تلفن فرصت جواب دادن از شهاب را گرفت با یک خیز گوشی را برداشت.بشقاب های کثیف را از روی میز جمع کردم و در ظرف شویی گذاشتم می خواستم بشورمشان که شهاب صدایم کرد:
    -استاد بزرگ!با شما کار دارن.
    همان طور که به طرف تلفن می رفتم پرسیدم:کیه؟
    شهاب دهانش را غنچه کرد و با صدایی جیغ مانند گفت:
    آوا! دستم را روی بینی ام گذاشتم و گوشی را گرفتم.شهاب همیشه اوا را مسخره می کرد.آوا یکی از دوستان خوب و صمیمی ام بود که در دوران دانشگاه با او اشنا شده بودم.
    دختر بانمک و زرنگی بود که جواب های تند و تیزش به شهاب حسابی او را عصبانی می کرد.
    شهاب پشت چشمی نازک کرد و از تلفن دور شد. با خنده گفتم:
    -سلام آوا جون...
    صدای نازکش در گوشی پیچید:
    سلام چطوری؟چه کار می کنی؟چه خبرا؟
    -هیچی سلامتی...

  18. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    HesamUNT (11-11-2017)

  19. Top | #30

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    خندید:باز هم سلامتی؟خسته شدم از بس این خبرو دادی.
    پرسیدم:خوب مثلا چه خبری می خوای؟
    -چه می دونم شوهری عروسی نامزدی ...چیزی!همش سلامتی!
    باخنده گفتم:خوب خودت چی؟خبری هست؟
    -50 درصد قضیه ی من حله...
    با خوشحالی گفتم:جدی می گی؟مبارکه...حالا کی هست؟
    آوا هم خندید:هنوز خودمم نمی دونم!
    -یعنی چی؟
    -خوب من گفتم 50 درصد قضیه حله اونم خودم هستم که اماده ی ازدواجم ولی 50 درصد دیگه که داماد باشه هنوز مونده!
    با خنده گفتم:مسخره تو هم ما رو می ذاری سر کار حالا واقعا چطوری؟
    صدای اوا هم جدی شد:
    خوبم هنوز تو همون دبیرستان مشغولم ولی احتمالا برای اخر هفته تو بیمارستان روانی بستری می شم واقعا دارم دیوونه می شم!
    -خوب هر کاری یک سختی هایی داره انقدر خودتو اذیت نکن مامان چطوره؟
    ماندانا خوبه؟صدای آوا پر از نگرانی شد:
    اتفاقا برای همین بهت زنگ زدم.مانی الان چند وقته تو خودشه دایم میره تو اتاقش در رو خودش می بنده هر چی هم باهاش صحبت می کنم و سعی می کنم از این حالت درش بیاورم نمی شه گفتم شاید تو بتونی ازش حرف بکشی می دونی مانی همیشه تو رو دوست داشته...
    چند لحظه ساکت ماندم.صدای آوا بلند شد:
    سایه؟الو؟...
    -بله صداتو میشنوم.دارم فکر می کنم.اگه تو فکر می کنی ماندانا با من حرف می زنه باشه میام ولی بعید می دونم اگه به تو چیزی نگفته به من بگه...
    -چرا میگه من خواهرشم بعضی وقتها هم از دستش عصبی میشم و سرش داد می زنم.شاید چیزی هست که می ترسه به من بگه ولی به تو میگه مطمئنم.

  20. 2 کاربر پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده اند .

    HesamUNT (11-11-2017),mohsen32 (11-11-2017)

صفحه 3 از 6 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن