صفحه 1 از 6 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 60

موضوع: رمان زیبای دختری در مه

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100

    رمان زیبای دختری در مه

    رمان زیبای دختری در مه نوشته خانم تکین حمزه لو


    دختری در مه
    نوشته :خانم تکین حمزه لو

    رمان زیبای دختری در مه نوشته خانم تکین حمزه لو


    دختری در مه
    نوشته :خانم تکین حمزه لو

  2. 3 کاربر پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-08-2017),HesamUNT (11-11-2017),~ Nazanin ~ (11-08-2017)

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    صدای هلهله و کل فضای حیاط بزرگ را پر کرده بود.درختان اطراف محوطه بفهمی نفهمی به سبزی میزدنند و پر از ریسه های چراغ بودند که انتظار تاریک شدن هوا را میکشیدند.زنان و مردان زیادی در حیاط جمع شده بودند و به عروس و داماد جوان که از روی گوسفند تازه قربانی شده پا به داخل خانه می گذاشتند نگاه می کردند. اکثر زن ها آرایش غلیظی بر چهره داشتند و تک و توک هم روسری نازکی بر روی موهای تازه درست شده و پر از تافت و ژلشان انداخته بودند.فضا پر از بوی اسپند بود.زنی کوچک اندام که لباسی آبی رنگ و بددوختی بر تن داشت با صدای نازکی تقریبا جیغ کشید به افتخار عروس و داماد و دوباره همه ی جمعیت استقبال کننده شروع به دست زدن و کل کشیدن کردند. عروس جوان با چشمان درشتش به اطراف نگاه کرد.صورت زیبایش آرایش اندکی داشت و بر عکس سایر عروسان لباسش پیراهن ساده ای به رنگ سپید بود.موهای پر از چین و شکنش به جای اینکه مثل همیشه روی شانه های ظریفش بریزند بالای سر و دور تاج کوچک و زیبایی جمع شده بودند.ابروهای نازک و تازه درست شده اش به حالت شگفتی بالا رفته بودند.چشمان درشت و مشکیش ترسیده و مضطرب در چشم خانه ی گشاد شده و پوست سفید و مهتابی اش گل انداخته و عرق کرده بود.مادر عروس زن بلند قامت و چهار شانه ای بود با موهای تازه رنگ شده که کت دامنی به رنگ سبز روشن بر تن داشت.به محض ورود دخترش جلو رفت و دست او را در دست گرفت و با صدای آهسته ای نجوا کرد: وای چقدر خوشگل شدی عزیزم.بعد نگاهی به جمعیت انداخت و گفت:زود بیا آقا آمده...با گفتن این جمله دست دخترش را محکم گرفت و به دنبال خود کشید.مادر داماد که زن چاق و کوتاه قدی بود با حیرت نگاهی به زن کنار دستش انداخت و گفت: والا بیلمیرم.

  4. 3 کاربر پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-08-2017),HesamUNT (11-11-2017),~ Nazanin ~ (11-08-2017)

  5. Top | #3

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    حیاط بزرگ خانه با راهی سنگفرش شده به ساختمان یک طبقه ای منتهی می شد و با چند پله ی کوتاه به ایوان سرتاسری بزرگی می رسید که ورودی خانه در آن قرار داشت. خانه ویلایی بود و فضایی بزرگ و راحت داشت. سه اتاق خواب بزرگ در طبقه ی بالا و یک حال و پذیرایی وسیع در طبقه ی پایین فضای خانه را تشکیل می داد.سفره ی عقد را در بزرگ ترین اتاق خانه انداخته بودند.
    همه چیز در سبد های حصیری که با گل های خشک بنفش و زرد تزئین شده بود قرار داشت.نان سنگک به شکل یک گل سرخ زیبا بریده شده بود. آینه و شمعدان بزرگی از نقره بالای سفره قرار داشت. لحظه ای بعد انبوه جمعیت در ان اتاق موج می زد.هوا از شدت عطر های مختلف سنگین شده بود.عروس جوان از زیر تور سپید که صورت زیبایش را پوشانده بود به آینه خیره شد.
    پسری جوان با صورتی مردانه و چشمانی گیرا کنارش نشسته بود.کت شلوار خوش دوخت و شیکی به رنگ مشکی به تن داشت.موهایش کوتاه و صورتش اصلاح شده بود. برق رضایت و عشق در چشمان فندقی رنگش می درخشید.او هم به آینه نگاه کرد.
    لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد و عروس زیبا از شرم سر به زیر انداخت.دستان سپیدش با ان انگشتان بلند و کشیده می لرزید.به خودش نهیب زد:نترس نترس خواهش می کنم نترس!اما انگار اعضای بدنش به فرمان گوش نمی دادند.قلب او چنان می کوبید که تور های سپید لباسش روی سینه تکان می خورد.دوباره زیر لب گفت:
    چته؟ چه مرگته؟چرا اینقدر می ترسی؟... احمق دیوانه! صدای مردانه ای کنار گوشش گفت:چیه عزیزم؟چیزی گفتی؟ جوابی نداد فقط سعی کرد از لرزش دستانش جلوگیری کند.دستانش یخ زده بودند انگار که جان نداشت.

  6. 3 کاربر پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-08-2017),HesamUNT (11-11-2017),~ Nazanin ~ (11-08-2017)

  7. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    صدای بلندی همهمه ی جمعیت را خاموش کرد.برای سلامتی عروس و داماد صلوات بفرستید و سکوت کنید تا آقا خطبه را بخواند.
    همه صلوات فرستادند و بعد سکوت در اتاق سایه انداخت.عروس زیبا احساس می کرد همه صدای کوبش قلبش را می شنوند. شروع به خواندن آیه الکرسی کرد.مگر نه اینکه هر وقت خیلی می ترسید و احساس تنهایی و بدبختی می کرد این آیات را می خواند و آرام می گرفت؟
    سفره ی سپیدی از تور بالای سرش نگه داشتند و دو زن به اصطلاح خوشبخت از فامیل دو طرف آن را گرفتند و یکی از خانم ها هم شروع به ساییدن دو تکه قند که با گل و روبان تزئین شده بود کرد.خاکه های قند از میان سوراخ های تور بالای سرش می ریخت که مانند باران سپیدی روی سرش می ماننست.اما او اصلا متوجه نبود .
    صدای پیرمرد عاقد انگار از دوردست ها می آمد.عروس خانم...دوشیزه ی محترمه... او در دنیای دیگری بود انگار که فیلم می دید.فیلمی که خودش در آن شرکت نداشت و فقط تماشاچی بود.به صحنه های فیلم نگاه کرد.

  8. 3 کاربر پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-08-2017),HesamUNT (11-11-2017),~ Nazanin ~ (11-08-2017)

  9. Top | #5

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    زنانی که گوش به زنگ کنارش ایستاده بودند و لبخند های دندان نمایی به هم می زدند سرویس های طلا و النگوهایی که تا آرنج دستشان را پوشانده بود جیرینگ جیرینگ صدا می کرد.فیلم را انگار آهسته نشان می دادند.صداهای اطرافش قاطی شده بود.
    همهمه ای مبهم می شنید اما چیزی نمی فهمید.سرش را بالا گرفت.
    مادر شوهر آینده اش با دستانی گره کرده کنار سفره ایستاده بود. لبانش را عصبی روی هم فشار می داد و اخم کوچکی در میان ابروهایش بود.دو خواهر شوهر آینده هم اطراف مادرشان ایستاده بودندو خصمانه به او نگاه می کردند.صورت های مملو از آرایششان عصبی بود.انگار به زور می خندیدند.
    کسی کنار گوشش گفت:
    فدات شم دفعه ی آخره ها!بله نگی تا مادر شوهر زیر لفظی رو اخ کنه...
    به آهستگی برگشت و خاله ی کوچکش را دید که با ان پیراهن بلند و ابریشمی سعی داشت قد کوتاهش را بلندتر نشان بدهد.موهای جمع شده اش چنان به پشت سرکشیده شده بود که صدای فریادشان را حتی او هم می شنید.
    سرش را گنگ تکان داد.خاله اش چه گفته بود؟به مادرش نگاه کرد.صورتش را نگرانی و اضطراب پوشانده بود.ابروهای نازکش در هم کشیده و چشمانش نگران به صورت دخترش دوخته شده بود.

  10. 3 کاربر پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-08-2017),HesamUNT (11-11-2017),~ Nazanin ~ (11-08-2017)

  11. Top | #6

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    همه انگار برایش شمشیر کشیده بودند.فشار دستی تکانش داد.سرش را بالا گرفت.همه در سکوت به او نگاه می کردند.مادر داماد جلو امد و مشت بسته اش را درون دست سردش گذاشت.با تعجب به کف دست نگاه کرد.یک گوشواره ی به قول مادرش پرپری!خاله اش دوباره خم شد و گفت:
    زود باش دیگه همه منتظرن زشته!
    صدای منتظر و عجول عاقد بلند شد:عروس خانم وکیلم؟
    از جایش بلند شد و ایستاد.همه هاج و واج نگاهش می کردند.
    خودش هم نمی دانست برای چه بلند شده است.چه می خواست بگوید؟
    در دل از حرکتش خنده اش گرفت درست مثل دیوانه ها!اما انگار این دیوانگی مسری بود چون بعد از چند لحظه داماد هم بلند شد و ایستاد سرش به سفرهه ی قند خورد و کپه ی خاکه های قند روی موهایش رد سفیدی به جا گذاشت.به صورت های نگران و منتظر اطرافیان نگاه کرد.
    برادرش طوری به جلو خم شده بود انگار قرار است او بیفتد. صورتش از انتظار کج و کوله شده بود.دوباره به مادرش نگاه کرد.صورت نگران مادرش حالا اشکارا درهم و عصبی شده بود.

  12. 3 کاربر پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-08-2017),HesamUNT (11-11-2017),~ Nazanin ~ (11-08-2017)

  13. Top | #7

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    در یک لحظه تمام ان کینه و نفرت سر باز کرد. تمام ان صحنه ها پیش چشمش جان گرفت.تمام ان سال هایی که سعی کرده بود کینه و نفرت را در قلبش مدفون و خشم و عصیان را در خودش سرکوب کند بر باد رفت.تمام ان لحظه ها پیش چشمش زنده شد. به چشمان مادرش خیره شد و تمامی ان نفرت و کینه را بی اختیار به بیرون تف کرد:نه!...نه!...نه!...
    ناگهان فیلم تند شد. سفره ی قند به طرفی پرت شد و زن ها شروع به پچ پچ کردند.مادر و برادرش به سرعت جلو امدند و مادر شوهر و دخترهایش با پشت چشم نازک کردن اهانت باری شروع به طعنه زدن کردند.
    فقط داماد جوان بود که ناراحت و بغض کرده روی صندلی افتاد. عروس زیبا با حرکتی عصبی تور صورتش را کند و گوشه ای پرت کرد.
    صدای مردی را می شنید که سعی داشت اوضاع را ارام کند:خواهش می کنم...خانم ها خواهش می کنم از اتاق بیایید بیرون... بذارید یک صحبتی با هم داشته باشند... بفرمایید.بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.
    در یک لحظه اتاق خلوت شد.او ماند و برادر و مادرش حتی داماد را هم برده بودند. با حالتی عصبی تاج بین موهایش را با شدت بیرون کشید.سنجاق ها و تاج درخشان با دسته ای از موهایش کنده شدند و موها سیخ سیخ روی شانه هایش ریخت.تاج را با شدت پرت کرد.تاج نقره ای بی رحمانه اینه را شکست و درون کاسه اب افتاد.
    قبل از انکه از حال برود صدای بغض الود مادرش را شنید:
    چرا رعنا؟...چرا اینکارو کردی؟

  14. 3 کاربر پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-08-2017),HesamUNT (11-11-2017),~ Nazanin ~ (11-08-2017)

  15. Top | #8

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    آخرین نگاه رادر آینه به خودم انداختم سر و وضعم مناسب بود.دوباره وسایل درون کیفم را بررسی کردم و با شنیدن صدای عجول شهاب داد زدم:
    آمدم بابا...
    از اتاق بیرون آمدم. شهاب با دیدنم عصبی گفت:
    به به عروس خانم!...بابا بجنب دیرم شد!
    شتابان کفش هایم را پوشیدم و در همان حال جواب دادم:
    ا...هولم نکن شهاب!
    با صدای مادر سر بلند کردم مادر با قرآنی کوچک جلوی در ایستاده بود و منتظر نگاهم می کرد. دوباره شهاب گفت:
    صد نفر آینه به دست سایه کچل سرشو می بست!
    مادر چشم غره ای به شهاب رفت و با ملایمت گفت:
    بیا سایه جون!از زیر قرآن رد شو .الهی که موفق بشی.
    سه بار از زیر قرآن رد شدم و صورت مادر را بوسیدم.دوباره صدای شهاب در آمد.

  16. 3 کاربر پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-08-2017),HesamUNT (11-11-2017),~ Nazanin ~ (11-08-2017)

  17. Top | #9

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    بسه بابا!بیا برو دیگه انگار می خواد بره کلاس اول!
    همیشه همین طور بود. از وقتی یادم می آمد من و شهاب در حال جروبحث وسروکله زدن بودیم.شهاب دو سه سالی از من بزرگتر بود.با اینکه زیاد سر به سر من می گذاشت پسر خوب و مهربانی بود که طاقت دیدن ناراحتی مرا نداشت واگر از دستش ناراحت می شدم آنقدر می رفت و می آمد تا از دلم درمی آورد. به جز او یک برادر دیگر هم داشتم که چند سالی از شهاب بزرگتر بود.شروین ازدواج کرده بود و به دلیل موقعیت شغلی اش در یکی از شهرستان های جنوب کشور زندگی می کرد.در افکارم غرق بودم که دوباره صدای شهاب بلند شد:
    می گم واقعا شانس آوردی ها!اگه بابا هوس نمی کرد تو پارک قدم بزنه شایدهیچ وقت دکتر محتشم رو نمی دید...تو هم که عرضه ی کار پیدا کردن نداشتی حالا حالاها باید **** مامان رو می خوردی!
    با حرص گفتم:
    غلط کردی!کار پیدا کردن عرضه نمی خواد پول و ***** می خواد.حالا به قول توشانس آوردم و ***** پیدا کردم. واقعا اگر دکتر محتشم نبود حالا حالاها هم کار گیرم نمی آمد.باید تا صد سال دیگه تو این روزنامه های به دردنخور نامه ی خیالی جواب می دادم!

  18. 3 کاربر پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-08-2017),HesamUNT (11-11-2017),~ Nazanin ~ (11-08-2017)

  19. Top | #10

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 61.0.3163.100
    شهاب وارد بزرگراه شد و با پوزخند گفت:
    خدا کنه تو این مدت خودت مالیخولیایی نشده باشی!
    خنده ام گرفت و به فکر فرو رفتم. تقریبا سه چهار سال از فارغ التحصیل شدنم می گذشت.روزی که به عنوان روان شناس فارغ التحصیل شدم فکر می کردم هزاران نفر از من درخواست می کنند تا به عنوان مشاور در کلینیک شان مشغول به کارشوم.در رویاهایم می دیدم که شبکه های مختلف تلویزیون از من دعوت می کنندتا در برنامه هایشان به عنوان کارشناس شرکت کنم مردم برای وقت گرفتن از من سر و دست می شکنند و ناشران با رقم های بالا کتاب های کارشناسانه ی مرا درمورد مسائل مختلف می خرند.
    اما واقعیت این بود که پس از کلی دوندگی و نازافراد مختلف را کشیدن توانسته بودم در یک مجله ی ماهانه ی خاله زنکی به عنوان مشاور فعالیت کنم.آن هم چه فعالیتی!نامه های خیالی مشکلات خیالی وجواب های کارشناسانه ی من!
    واقعا که چقدر به رویاهایم نزدیک شده بودم.پولی هم که می گرفتم پس ازچندین ماه جمع کردن به قول شهاب می شد پول خرید یک جفت کفش نه چندان آبرومندانه!
    تا این که چند ماه پیش پدرم جای رفتن به سرکار هوس پارک رفتن می کند.آن هم صبح زود! آن طوری که خودش تعریف می کرد چند نفر پیر و پاتال هم در پارک مشغول ورزش کردن بودند با دیدن او سردسته ی گروه به جمع ورزشکاران دعوتش می کند.

  20. 3 کاربر پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-08-2017),HesamUNT (11-11-2017),~ Nazanin ~ (11-08-2017)

صفحه 1 از 6 123 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن