همچو خورشید به عالم نظری ما را بس
نفسِ گرم و دلِ پرشرری ما را بسخنده در گلشن گیتی به گل ارزانی بادهمچو شبنم به جهان چشمِ تری ما را بسگر چه دانم که میسّر نشود روزِ وصالدر شبِ هجر، امیدِ سحری ما را بساگر از دیده‌ی کوته‌نظران افتادیمنیست غم... صحبتِ صاحب نظری ما را بسدر جهانی که نباشد زِ کسی نام و نشان
قدسی از گفته‌ی شیوا اثری
ما را بس