دلیلی ندارد که شما را بشناسم
مگر چند مرتبه می توان احمق شد تا تو را بانوی شعرم کنم
و کنار پاییز و بهار
تو را بسرایم
خنده ات را از من بگیر
و آن دو تا گنجشک گرم و تپنده را
و آن نگاه
آن عشق , آن خاطره
گول سادگی های خودم را خوردم
نه زرنگی شما
من مسیحای دیگری هستم
و شما
یهودایی که تکرار می شوید
تا به انکار من
به هزار مرد لبخند بزنید