حیف نیست
بهار
از سر اتفاق بغلتد در دستم
آن وقت تو نباشی!؟
حیف نیست
بهار
از سر اتفاق بغلتد در دستم
آن وقت تو نباشی!؟
رفتم که نبینی
پریشان شدنم را ،
غمناک ترین لحظه ی
ویران شدنم را …
در خویش فرو رفتم و
درخویش شکستم
تا دوست نبیند
غم تنها شدنم را...
چه تلخ است…
علاقه ای که عادت شود…
عادتی که باور شود….
باوری که خاطره شود…
وخاظره ای که درد شود…
و بعد از تو دلم از عطش عشق طغیان کرد
گاه از دو روزنه ی رخسارم
گاه در نگاهی پوچ در تاریکی شب هایم
گاه در باز دمی اندوهناک که با زحمت
از قفس آزاد شده و پایانش خدا را شکر می گویند
و گاه در وجودم که به هیچ پایانی نمی رسید مگر تنهایی...
روزی قهر خواهم کرد باتمام دنیا….
ان روز روی بلندترین بام دنیاخواهم نشست و های های خواهم گریست…
تاشایددنیا ببیند.دلش بسوزد به حال خرابم… بس کند بازی هایش رابامن…
پيراهنت
سنگينترين تحريم تاريخ است
براي
كسي كه
دوستت دارد...
چه کسی میگوید من وتو ما نشویم
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست .
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد !
من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی، خویشتنی
از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز بر پا نکنیم؟
از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم؟
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند
من اگر بنشینم !
تو اگر بنشینی !
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن آویزد؟
دشتها نام تو را می گویند.....
کوهها شعر مرا می خوانند....
کوه باید شد و ماند !
رود باید شد و رفت!
دشت باید شد و خواند !
ما برای با تو بودن
عمر خود را باختیم...
بد نبود ای دوست
گاهی هم تو دل میباختی !
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)