میخواستم چیزی برایت بنویسم
گشتم
بین همهی سی و دو حرف الفبا
بین همه کلماتی که از کودکی در گوشم خوانده بودند
بین همه کلماتی که بعد از هفت سالگی خوانده بودم
گشتم و هیچ نیافتم..
دلم به حال بیچارگیِ واژهها سوخت
که کم آوردند برای از تو
میخواستم چیزی برایت بنویسم
گشتم
بین همهی سی و دو حرف الفبا
بین همه کلماتی که از کودکی در گوشم خوانده بودند
بین همه کلماتی که بعد از هفت سالگی خوانده بودم
گشتم و هیچ نیافتم..
دلم به حال بیچارگیِ واژهها سوخت
که کم آوردند برای از تو
نیَم بہ هجر تو تنها، دو همنشین دارم
دلِ شکستــہ یکی،
"جانِ بی قرار" یکی..
برایش نوشتم به امید فردای بهتر
چند هفته بعد شنیدم ازدواج کرد
بعدها فهمیدم آن روز
الف فردا را یادم رفته بود بنویسم
برات بنویسم:
بیداری؟
تو بگی:
فکرت نمیذاره بخوابم ...