این روز ها التهاب می بافم و هراس می پوشم. تنم را از شب بر می دارم و به شب وصله می زنم. هوا را تنفس که نه، می بلعم! اما دریغ از آبی که روی آتش ریخته شود. این اسفند رسالتش سوختن است، تا آخرین دانه اش را فدای مشکی چشم هایت نکند دست نمی کشد از آتش...
می سوزم و شبیه غم تکثیر می شوم در هوای نبودنت. بیا بوسه هایت را در پاکتی ابریشمین بپیچان از این همه دور حواله ی چشم های من کن که می گویند بوسه ی عاشق شبیه پروانه بر زخم می نشیند، بخیه می زند روح سوگوار و تنهای معشوق را...
بردار همه ی قانون ها را، به این لوح محفوظ بلند بالا تبصره ی عاشقانه اَی اضافه کن. شبیه »دوستت دارم، بی احساس تملکت» شبیه «می خواهمت پرنده ی آزاد» شبیه «بی هراس بغلم کن».
کسی چه می داند، این تبصره ها روزی قد می کشند و قانون می شوند... بیا تا دیر نشده بیا... کسی نیست تا بوسه را جریمه کند و برای آغوش حکم حبس بنویسد... بیا... تا عشق چیزی نمانده!