به تصویر قشنگ تو نگاه میکنم و به تو می‌اندیشم. به محاسبه‌ی زمانِ درازکشروی یک تخت فلزی شاید و به محاسبه‌ی تو که در محاسبه جا نمی‌شوی! جاییآرام،

نشسته به صحبت، یا به فکر فرو رفته
.به تصویرِِ اکنونِ تو که می اندیشم شادمانم.

برای تو می نویسم. و از اینکه در این هیاهوی بی وقتی به یاد تو می‌نویسم شادمانم.

صفحات تقویم را که ورق می زنم روز تولدت را می‌بینم که پشت مبارکی چند روزبی‌نظیر پایان و آرام گرفته. آرام مثل روز تولد تو...

مثل تولد تو... آرام
مثل تو .از اینکه همهیتاریخها را به روز تولد تو محاسبه می کنم شادمانم.

ثانیه ها که تند و تند می گذرند یادآورم می‌شوند که در گذشته‌ای نه چنداندور تو از جایی که بودی پایت را گذاشتی

به جایی که قرار بود باشیم و من
هنوز در جایی بودم که هیچ بخاطرش ندارم و این همه را او می‌دانست،

می‌چید
و به تماشا نشسته بود و من و تو، ما، نمی‌دانستیم .امروز من از این همه... من از تولدت شادمانم.

فکر می کنم نکند او قصه ی آدم و حوا را نوشت تا امروزمان را بیافریند،نکند تمام این بازی ها،

این دنیا چیده شده بود که روزی ترا پیدا کنم و مرا
پیدا کنی و همه چیز را بخاطر بیاوریم و بسپاریم.

چقدر شادمانم...