می بینمت، بیش از همیشه بی قرارم
می بیندت...می بینی اش...من بغض دارم

می بوسمت، مثل سرابی می گریزی
می بوسدت، کم مانده یک دریا ببارم

موهای کوتاهم مرا از چشمت انداخت
موی بلندش می شود آویز دارم

من چای می ریزم برایت...نیستی...حیف!
او چای می ریزد برایت...من خمارم!

زانوی تنهایی بغل میگیرم اینجا
او را نوازش می‌کنی...جان می سپارم

عکسم به فریاد آمده: خالیست جایت
عکسش در آورده دمار از روزگارم

می‌خندم و مهمان اخمم می‌کنی باز
می‌خندد و من بوسه ها را می شمارم

می خواهمت، می خواهدت، لعنت به تقدیر!
تو حق او هستی و من حقی ندارم...