یک شب آتش در نیستانی فتاد

سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا سرگرم کار خویش شد

هر نی ای شمع مـــــزار خویش شد

نی به آتش گفت کاین آشوب چیست

مر تو را زین سوختن مطلوب چیست

گفت آتش بی سبب نفـــــــــــــروختم

دعوی بی معنیت را سوختـــــــــــــــــم

زان که می گفتی نی ام با صد نمود

همچنان در بند خود بودی که بود

با چنین دعوی چرا ای کم عیار

برگ خود می ساختی هر نو بهار

مرد را دردی اگر باشد خوش است

درد بی دردی علاجش آتش است