آمدی جان را بگیری منتها جانم شدی تو
کفر چشمت را که دیدم دین و ایمانم شدی تو

از دعای مادرم بود آمدی در سرنوشتم ...
من کویری بودم عمری تا که بارانم شدی تو

سالها در انزوایم کرده بودم خو به غربت...
در هجوم بی کسی ها ساده مهمانم شدی تو

بستگی دارد به چشمت تازگی ها حال و روزم‌...
با همان چشمانِ غمگین، درد و درمانم شدی تو

گشته مضمونِ غزل ها خنده های دلفریبت
بین مصرع های شعرم راز پنهانم شدی تو

نیست شیرین تر برایم از عذابِ دل سپردن
خواستی جان را بگیری منتها جانم شدی تو