بعد هر شام، سحر بود، ولی دیگر نیست
درد ما زود گذر بود، ولی دیگر نیست


مثل کبریت تری در وسط گندمزار
در سرم فکر خطر بود، ولی دیگر نیست


شیر پیر قفسم، بی خبر از لانه‌ی خویش
چشم من خیره به در بود، ولی دیگر نیست


شاه قاجارم و در کافه‌ی تهران دلگیر...
قهوه تلخ قجر بود، ولی دیگر نیست

"عشق آموخت مرا طور دگر خندیدن"
عشق هم طور دگر بود، ولی دیگر نیست


جنگلی بودم و خشکی جگرم را سوزاند
ترسم از تیغ و تبر بود، ولی دیگر نیست


خواستم پر بزنم، سنگ مرا پرپر کرد
اندکی شوق سفر بود، ولی دیگر نیست


آه از این درد که هر بار زمین می خوردم
دست پر مهر پدر بود، ولی دیگر نیست...


صابر_قدیمی