گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده
تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده
خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد
کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده
نمی دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر
درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده
غم انگیزم، دلم چون کودکی ناشی ست در بازی
که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده
شبیه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم
به خاک افتاده ام، در راه او بر صد نفر خورده
هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی ست
که در دیدار پایانی به اسرائیل بر خورده