باران

آن نگاری که پریشانی ما را دیده

نقره ای نور تنش بر شب من تابیده

 

بر تن ساحلیِ خیس ِ عرق کرده من

مثل باران فراوان خدا باریده

 

بس که آتش زده ای، در شریان های تنم

دود آه دل من، سر به فلک ساییده

 

سر به صحرا زده از غصه نادیدن تو

مردی از دست زمان، دست زمین نالیده

 

مثل یک شعله ی بی حوصله درمعرض باد

در هوای تو به هر ساز زمان رقصیده

 

اینک ای مرگ، که مردم ز تو رو گردانند

سخت مشتاق رسیدن به توام _نادیده _

 

تو اگر باشی و رویات نباشد با من

چون درختم که شب از بادخزان خشکیده

 

"آن سفرکرده که صد قافله دل همره است"

آنکه بر شوکت و زیبایی خود بالیده

 

نامه در بدری های مرا ناخوانده

قصه ی کوچ شبانگاه مرا نشنیده

 

فارغ از حال دگرگون شده این عاشق

زلف بر شانه فرو ریخته و خوابیده