روزی روزگاری مرد قدیسی مُرد و به آن دنیا رفت. به دروازه‌های مرواریدی بهشت که رسید در زد، خدا بیرون آمد و پرسید: "چی میخوای؟"
مرد قدیس پاسخ داد: "سرورم من خدمتگزار شما هستم که الآن اینجا اومدم."
خدا پاسخ داد: "متأسفم جایی برای تو این داخل نیست خوش اومدی" و رفت.
مرد قدیس گیج شده بود. جلوی دروازه بهشت نشست و شروع کرد به فکر کردن.
“چرا خدا اجازه نداد که برم داخل؟ چرا نتونستم وارد بهشت بشم؟"
دو سال به این چیزها فکر کرد؛ و نهایتاً چیزی به ذهنش رسید.
دوباره در زد، خدا آمد و پرسید: " کی هستی؟ چی میخوای؟ "
مرد قدیس گفت: " من خدمتگزار شما هستم من هزاران نفر رو مسیحی کردم من به میلیون‌ها نفر انجیل رو موعظه کردم. این‌همه کارهای خوب انجام دادم اجازه بدید بیام داخل"
خدا گفت: " متأسفم، برام مهم نیست که چیکار کردی اینجا جایی برای تو نیست" این‌ها را گفت و رفت.
این بار مرد قدیس خیلی پریشان شد و به هم ریخت. نمی‌توانست درک کند.
او با خودش گفت: "چرا خدا اجازه نمیده برم داخل؟"
دوباره جلوی دروازه نشست. قرن‌ها گذشت. البته فراموش نکنید که او مرده بود پس در نتیجه سپری شدن این مدت مهم نبود.
همینطور عمیقاً با خودش فکر می‌کرد که چرا خدا به او اجازه ورود نداده ناگهان چیزی به ذهنش رسید، بلند شد و بر دروازه مرواریدی بهشت کوبید.
خدا آمد و پرسید: "کی هستی؟ چی میخوای؟"
و او گفت: " خدایا من بنده و خدمتگزار فروتن تو هستم اما باید به گناهانم اعتراف کنم خدایا من با مریدان زن روابط جنسی داشتم، خدایا درحالی‌که من به همه می‌گفتم که گیاه‌خوارم اما گوشت می‌خوردم. حالا که به همه‌چیز اعتراف کردم میتونم بیام داخل؟"
خدا نگاهی به او کرد و گفت: " برام مهم نیست که چیکار کردی درهرصورت اینجا جایی برای تو نیست." و رفت.
مرد قدیس پیش خودش گفت: " یعنی چی؟ مگه میشه؟ هرکاری میتونستم کردم. تا ابدم که شده همین‌جا میشینم تا بفهمم ماجرا از چه قراره و مشکل کجاست."
بنابراین سال‌ها و قرن‌ها در تعمق یکی پس از دیگری سپری شدند.
“من به گناهانم اعتراف کردم، کارهای خوبی که کرده بودم رو هم گفتم. من میخوام برم داخل بهشت. واسا ببینم .....
این"من" کیه؟ این منی که گناه کرده کیه؟ این منی که کارهای خوب کرده کیه؟ این منی که میخواد بره بهشت کیه؟ من کی هستم؟"
و ناگهان شروع کرد به خندیدن، فهمیده بود ماجرا از چه قرار است. همین‌طور که شدیداً می‌خندید بلند شد و در زد. خدا آمد و پرسید: " کی هستی؟"
مرد قدیس گفت: " من خود تو هستم"
خدا دروازه را باز کرد و گفت: "بیا تو. این داخل هیچ‌وقت برای دو نفر جا نیست."


رابرت آدامز