عارفي در زير درخت در حال استراحت بود مردي از انجا رد مي شد وقتي عارف را در حال استراحت ديد
به سوي او رفت و فريادي بر سر او کشيد و گفت تو ديگر چجور کافري هستي؟
عارف گفت چرا دشنام ميدهي مگر من جز استراحت چه ميکنم و چه خطايي از من سر زده که چنين با من بر خورد ميکني؟
مرد گفت تو با گستاخي تمام پاهايت را بسوي مکه و خانه خدا دراز کرده اي و به همين دليل داري بهخدا توهين مينمايي
عارف مجداد زير درخت دراز کشيد و ارام گفت
دوست من لطفا اگر ميتواني مرابه طرفي بچرخان که خدا در ان جا نباشد