من عاشق عشق و عشق هم عاشق منتن عاشق جان آمد و جان عاشق تنگه من آرم دو دست در گردن اوگه او کشدم چو دلربایان گردن
من عاشق عشق و عشق هم عاشق منتن عاشق جان آمد و جان عاشق تنگه من آرم دو دست در گردن اوگه او کشدم چو دلربایان گردن
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانیکه ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتدایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
رفتم به طبیب و گفتم از درد نهامگفتا: از غیر دوست، بر بند زبانگفتم که: غذا؟ گفت: همین خون جگرگفتم: پرهیز؟ گفت: از هر دو جهان
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانیکه ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتدایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
رخ تو آتش و زلف تو دود استمرا زین سردمهریها چه سود است؟چو فایز در بیابان تشنه جان دادچه حاصل در صفاهان زندهرود است
تا دست ارادت به تو دادهست دلمدامان طرب ز کف نهادهست دلمره یافته در زلف دل آویز کجتالقصه به راه کج فتادهست دلم
من عاشق عشق و عشق هم عاشق من
تن عاشق جان آمد و جان عاشق تن
گه من آرم دو دست در گردن او
گه او کشدم چو دلربایان گردن
نسیم روحپرور دارد امشبشمیم زلف دلبر دارد امشبگمانم یار در راه است، فایزکه این دل شور در سر دارد امشب