شعری عاشقانه از هلالی جغتاییمجموعه : ادبیات،شعر و ترانه
شعری عاشقانه از هلالی جغتاییدلم به سینهٔ سوزان مشوش افتادست
دل از کجا؟ که در این خانه آتش افتادست
خوشیم با غم عشقت، که وقت او خوش بادصفای باده و رخسار ساده هوشم برد
چه خوش غمیست که ما را به او خوش افتادست
شراب و ساقی ما هر دو بیغش افتادست
به خط و خال آراستی و حیرانمگهی که بر سر عشاق راند ابرش ناز
که این صحیفه به غایت منقّش افتادست
کدام سر، که نه در پای ابرش افتادست؟
به رسم تحفه کشم نقد عمر در پایشگرفت نور تجلّی شب هلالی را
ولی چه سود که آن سرو سرکش افتادست
که روی خوب تو در جلوه مهوش افتادست
عشقبازی چه بلا فکر خطایی بودستکاش ببینند خدا بیخبران حسن تو را
عشق خود عشق نبودست، بلایی بودست
تا ببینند که ما را چه خدایی بودست
در دیاری که گل روی تو را پروردنعهد کردی که وفا پیشه کنی جهد بکن
خوش بهاری و فرحبخش هوایی بودست
تا بدانم که درین عهد وفایی بودست
باغ فردوس زمینست آنجا روزیبعد مردن به سر تربت من بنویسید
سرو گلپیرهنی، تنگقبایی بودست
کین عجب سوختهٔ بیسر و پایی بودست
چارهٔ درد هلالیست بلای غم عشق
عشق را درد مگویی که بلایی بودست