من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفاییعهد نابستن از آن به که ببندی و نپاییدوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادمباید اول به تو گفتن که چنین خوب چراییای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانهما کجاییم در این بحر تفکر تو کجاییآن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشانکه دل اهل نظر برد که سریست خداییپرده بردار که بیگانه خود این روی نبیندتوبزرگی و در آیینه کوچک ننماییحلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیباناین توانم که بیایم به محلت به گداییعشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامتهمه سهلست تحمل نکنم بار جداییروز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشادر همه شهر دلی نیست که دیگر برباییگفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویمچه بگویم که غم از دل برود چون تو بیاییشمع را باید از این خانه به دربردن و کشتنتا به همسایه نگوید که تو درخانه ماییسعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزدکه بدانست که دربند تو خوشتر که رهاییخلق گویند برو دل به هوای دگری دهنکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی