زندگی زیباست
تا شقایق هست زندگی باید کنم؟
یا که شبدر در تاقچه بگذارم؟
یا که آزادی یک کرکس را بر بند اسارت بکشم؟
تا که باور بکنی جور دیگر دیدم؟
باور کن ...
با شقایق می توان هر شب مُرد و سحرگه چو غنچه شکفت!
می توانی چو شبدر به هیچ انگاشته شوی و باشی! سبز و شاداب و رها!
یا که چون کرکس منفور شوی لیک هیچ بندی به پایت ندهی! آزادی به بهای زشتی!
باور کن جور دیگر دیدم!
لیک با هر دیدی مرگ یک کودک قحطی زده زیبا نیست!
باز با هر دیدی حراج کلیه یک بچه زیبا نیست! هر چند که جان می دهد به فردی دگر!
باورم کن جور دیگر دیدم!!! لیک این دید هیچ زیبا نیست!!!
هیچ زیبا نیست!
هیچ!نمیدانی چه لذتی دارد که واژهها را به آغوش هم بسپاری و از آنها بزمی بسازی
تا با چنگ گیسوان اندیشههای نابت درآمیزد و امواجی خروشان به پا کند تا زندگی نسلی را به تغییر کشاند...
رفتارهای ما بر اساس تصاویر ذهنی ما شکل میگیرد
و آنگاه احساس با آنها در هم میآمیزد و لحظات ما را رقم میزند...
این پیکر مقدس را با هر تصویری از گذشتهات به قربانگاه احساسات منفی نکشان...
اینجا (ذهن معرکهات را میگویم...) شاهکار وجود توست که اگر بر چشمهایش تصاویر شکوه و قدرت و عظمتت را نشانی، قلبت را درآغوش میگیرد و تو را با تمام زخمهایت به میان ابرها میکشاند...
آنوقت احساس رهایی میکنی و عطر امید را جوانههای جانت، نفس میکشند و با چشمانی اشکبار برمیخیزی، با دردهایت برمیخیزی، با تمام شکستهایت برمیخیزی و زندگی را از نو زندگی میکنی... تو راهی غیر از این بروی، مرگ تدریجی رویاهات را بازخوانی میکنی...
به آتش بکش آنان را که نمیخواهند تو و اقتدارت را باور کنند... زیرا اگر تو برخیزی، آنان از کمر بر خاک راهت فرش خواهند شد در زیر گامهای سلطنیت...
دوستت دارم مهربان مخلوق خدایی...