در بازی زندگی ...
یاد می گیری:
اعتماد به حرف های قشنگ بدون پشتوانه ...
مثل آویختن به طنابی پوسیدست ...
یاد می گیری:
نزدیکترین ها به تو ...
گاهی می توانند دورترین ها باشند ...
یاد می گیری:
آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی ...
تا بتوانی یک روزی تمام خودت را بغل کنی و بروی ...
و در جایی که شنیده و فهمیده نشوی نمانی ...
یاد می گیری:
دیوار خوب است ...
سایه ی درخت مطلوب است ...
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست ...اگر کسی را دیدید که از کوچکترین چیزها لذت می برد،
محو طبیعت می شود، کمتر سخت می گیرد،
می بخشد، می خندد،
می خنداند و با خودش در یک صلح درونی ست،
او نه بی مشکل است نه شیرین مغز!
او طوفان های هولناکی را در زندگی پشت سر گذاشته و قدر آنچه امروز دارد را می داند.
او یاد گرفته است که لحظه لحظه ی زندگی را در آغوش بگیرد ...