پیش از تو قلب من ، نه فقط سرد و مرده بود ،
با حرف مردم از پی هم ، تیر خورده بود
بختم بلند بود و درخشان ، ... که آمدی !
خوب آمدی ! وگرنه جهان ، جان سپرده بود
دل ، تنگ بود و خسته ، امیدی به خود نداشت
از بس که روزهای عبث را شمرده بود
با هر قدم ، که آمدی از دور ، سرنوشت
پس داد ، هرچه را که از این خانه ، برده بود
از شوق خنده های تو ، خونابه گریه کرد
چشمی که خون و خاطره در خود ، فشرده بود
پایان ماجرای مرا داشت می نوشت !
دنیا ، به معجزات تو ، گوشش نخورده بود !