تو دلت سنگ و دلم چشم به در دوخته است
نزن آتش به درختی که خودش سوخته استبه خدا رسم وفا نیست ، دلی را ببری
که وفا را ، خودش از محضرت آموخته استچه بگویم به خدایت ، که جهان باخبر است
که در این دل چه حریقی که برافروخته استگل من سرکش و زیباست ، دل آراست ، ولی
حیف ! در سینه جفا و ستم اندوخته استقصد او چیست؟ ، که عمری به اسارت ببرد؟
یوسفی را که به صد قافله نفروخته است؟