زندگی هیچ نبود،

و به آسانی یک گریه گذشت...

کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و بدنبال عروسک می گشت٬

تا که در رویاها٬

همه دار و ندارش،

قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش

همه را بی منت، به عروسک بخشد...

غافل از آینده...

***

زندگی فلسفه ای بیش نبود

که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود...

و محبت، افسوس...

من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود...

و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم

و تو آن عصیانگر،

که نماد همه خوبان شده بود!!

و سخن از غم یاران می گفت

واپسین لحظه دیدار عجیب

خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی

و سخن از رفتن،

سخن از بی مهری!!

تو که خود می گفتی

خسته از هرچه نصیحت شده ای...

***

حیف از بازی ایام،

دریغ از تکرار...